و هر بار پاشدم...
کم کم رفتم کتابخونه
با دوستام ارتباطمو شروع کردم
ساز زدم
رقصیدم
و به هرچیزی که حالمو خوب میکرد چنگ زدم تا امشب وسط روتین پوستیم چشمم خورد به آدم توی آینه
دیگه شبیه آدمای بازنده نبود
داشت میجنگید برای خودش و زندگیش
بلند شده بود
و راستش این آدمو خیلی دوس داشتم :)