حسم الان مثل یه فنجون شکستس که یکی اومده بدون ترسِ بریدن دستاش از رو زمین جمعش کرده
جای تک تک قطعه هاشو یاد گرفته و با صبر همشو بهم چسبونده
تموم که شده از دور با ذوق نگاش کرده و بین دستاش مراقبش بوده بعد یهو با همه قدرت دوباره پرتش کرده رو زمین
همونقد له... همونقد بلاتکلیف...