غزاله علیزاده در خانه ادریسیها اینگونه نوشته است؛
«دانایی آغاز تباهیست؛ تو برای هر شناخت تازهای باید گوشهای از خودت را قربانی کنی!»
——این نسخهی حقیقی یک ویرانی است!
گوستاو فلوبر در نامهای به دوشیزه لوروایه دشانتپی نوشتهاست؛
«تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی، همچنان که در عیشی مُدام.»
—— این نسخهی یک تسکین است!
والتر بنیامین میگوید:
«تنها راه شناختن کسی، دوستداشتن اوست بیهیچ امیدی.»
حق با شماست آقای بنیامین اما؛ عمر ما سرآمدهاست، حتا توانِ مُردن در ما نیست، چه برسد به دوستداشتنِ بیامید!
محمدعلی فروغی یک قرن قبل در سفر به انگلیس مینویسد؛
«غالبا در عالم فکر، تنها میشدم و یاد اهل و دیار میکردم و میگریستم که مردمِ دنیا چه خوشاند و ما چه ناخوش!»
——— از یادداشتهای محمدعلی فروغی شنبه ١٢تیر١٢٩٩- نشر سخن
.
“شجاع باش و مردی را که ترک میکنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده میکند تا احساس پیوندی ریشهدار.”
• شب یک شب دو | بهمن فُرسی
تکاندهنده است!
در شهرهای کردستان حکومتنظامی است. شهرها کاملن اشغال شدهاند. کودکان را میربایند. خانه به خانه مردم مورد حملهی وحشیانه قرار میگیرند. کمتر خانوادهای را پیدا میکنی که دستگیرشده و ربودهشده نداشته باشد. اینطور پیش برود امکان زندگی را خواهندگرفت.
#مهسا_امینی
هنوز از گریستن فارغ نشده بودم
مرا صدا کردند
لباسم را پوشیدم
به کوچه رفتم
کسی در کوچه نبود
به خانه آمدم
کسی در خانه نبود
پس دیگر تنهایی ابدی بود...
— احمدرضا احمدی
.
وقتی که زندگی من هیچچیز نبود
هیچچیز
به جز تیک تیک ساعت دیواری
دریافتم که
باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست.
— امروز سالروز درگذشت فروغ فرخزاد است!
«آدمیزاد که خیک ماست نیست که انگشت بزنیم توش جای انگشت هم بیاد. جای انگشت درد و فقر و رنج و بلا و تنهایی و بی پناهی و اینها در آدم می مونه. ادبیات به هر حال اگر نتونه شکل این رد انگشتهای بلا رو در درون انسان کشف کنه پس چه کاره است؟»
• محمد مختاری
«شما چطور میتوانید بگویید که عاشق یک نفر هستید؛ در صورتی که هزاران نفر در دنیا وجود دارند که شما به آنها بسیار بیشتر عشق میورزیدید، اگر آنها را ملاقات میکردید. اما هرگز نکردید. پس ما باید بپذیریم که عشق، تنها نتیجهٔ یک رویارویی است.»
«از میان تمامِ امکانهایِ تسلیبخشی، هیچ تسلایی در فرد موثرتر از آن نیست که بداند تسلایی وجود ندارد؛ این فهمِ متمایز چنان است که فرد میتواند دوباره و بهناگه سرش را بالا بگیرد.»
.
صادق هدایت در زندهبگور میگوید:
« ...نه، کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد، خودکشی با بعضیها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست. نمیتوانند از دستش بگریزند.»
.
«باید عشقی داشت_عشقی بزرگ در زندگی، از آنرو که این عشق برای نومیدیهای بیدلیلی که ما را در چنگ میگیرد عذر موجهی میتراشد.»
— آلبر کامو - یادداشتها | خشایار دیهیمی
.
«حس میکنم که عمرم را باختهام... و خیلی کمتر از آنچه که باید بدانم، میدانم. شاید علتش این است که هرگز زندگی روشنی نداشتهام.»
— از نامههای فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان.
من از دسته زنهای آرام و روبراه با تنی رنجور هستم. زنهایی که اندام باریک و مچ کوچک و چشم گود و گونههای استخوانی با چالی بر گونه دارند. زنهایِ قرارهای آخر وقت و دیدارهای خسته. زنهای زیسته در ازدحام خوشبختی و خلوت خموده و تنهایی بزرگ.
زنی آرام و نومید، در حال زندگی!