برای دیدن تو، اگر رودخانه بودم، بر میگشتم،. اگر کوه بودم، میدویدم و اگر باد بودم، میایستادم، اما انسانم، و بارها برای دیدنت، برگشته، دویده و ایستادهام.
و خون در زمین فرو نرفت، روی زمین پخش شد. از زیر هر سنگ جوشید و جوشید و به راه افتاد. هرکس آن را میدید میفهمید جایی بیگناهی را کشتهاند.
- سوگ سیاوش / شاهرخ مسکوب
#مهسا_امینی
من متوجه شده بودم که متاسفانه به طور ذاتی میل عجیبی به غمگین بودن داشتم، در شلوغترین مکانها، در آغوش فردی که قلبم برایش میتپید، در بین آدمهایی که حتی توانایی خنداندنم را داشتند؛ من با لجبازیِ تمام غمگین بودم.
کیارستمی تو یکی از نامههایش به همسرش مینویسه " با وجودی که خیلی بیحوصلهام ولی در نامه نوشتن برای تو خیلی راحتم." دارم فک میکنم همش همینه ها، ینی پیدا کردن یکی که زورش به بیحوصلگی ما برسه.
گفت "یکاری واسه من بکن؛ هرچی، چهمیدونم. مثلن ساعتتو باز کن بذار رو میز، بگو برا تو کردم! میدونم تو دلت داری منو مسخره میکنی اما آدم گاهی واقن احتیاج داره به یه حرف محبتآمیز."
در یک نامه غلامحسین ساعدی به بدری لنکرانی مینویسه "به من سفارش کن گاهی از خانه بیرون بروم و بگو که اینقدر خودم را اذیت نکنم. میدانی که؟ من فقط حرف تو را گوش میکنم." و به نظرم خیلی زیباست.
"همیشه دلم میخواسته بدونم لحظههای تو بدون من چطوری میگذره. وقتی نگاهت میافته به برگ، به شاخه، به پوست درخت؛ وقتی بوی پرتقال میپیچه تو خونه یا وقتی باران میاد و وقتی با یه صدایی برمیگردی و پشت سرت من نیستم."