مینویسم یادم نره
بیست و نه روزه مامان رفته،اونقدر زندگی عجیب شده،یه جاهایی باید میرفتیم که تابحال اصلا بهشون فکر نمیکردم
مینویسم از صبحی که تولدم بود،داشتم دعا میکردم،خواهرم آماده شد بره سرکار،بهش مرخصی ندادن،تنها بودم
عصر روز قبل ۷تا پلاکت تزریق کردم براش،تو اتاق باهم تنهابودیم۱