یهبار(یکی از بارها)که گشتارشاد منو گرفته بود هیچجوره راضی نشدن که ولم کنن مجبور شدم به بابام بگم که بیاد
بابام که رسید اصلا حرفی نزد و به من یه سیلی محکم زد و فقط گفت:صدبار بهت گفتم اینا آدم نیستن و منو با این زبوننفهما دهن به دهن نکن!
و دستمو گرفت اومدیم بیرون و
#مهسا_امینی
شروین حاجیپور تمام براهای مارو جمع کرد و باهاااش آهنگ خوند
ولی هیشکی ننوشته که:
این غمگینترین شعر ایراان بود ...
#مهسا_امینی
#اعتصابات_سراسری
#OpIran
من یادمه یه بار دانشگاه وسط امتحان استاد اومد برگهمو از زیر دستم کشید گفت شما نمیتونین امتحان بدین
دلیلش بخاطر پیشنهاد بیشرمانه و قبول نکردن من بود و بچههامون همه تو جریان بودن ولی هرکاری کردیم هیشکی کاری برامون نکرده بود
بماند،ورقهی من رو گرفت و من هم خیلی نرمال پاشدم رفتم
گفتن تو خون #مهسا_امینی الکل بوده!
دیگه چیا قراره بچسبونین بهش حرومیا...
نه غیرت دارین،نه شرف دارین،نه وجدان دارین!
خجالت میکشم باهاتون از یه هوا دارم تنفس میکنم
بالا میاریمتون یه روز
#MahsaAmini
ولی کلاسی که ۵۰ نفر توش بود همه یکی یکی اومدن بیرون و من فقط گریم گرفت چون حس کردم پشتمو خالی نکردن و همون شد که استاد از دانشگاه اخراج شد
اون ترم رو همهمون درس رو افتادیم ولی از ترم بعد دیگه استاد فاسد تو کلاسا نبود خواستم بگم نترسین تا وقتی که باهمیم
#مهسا_امینی
#OpIran
من مامانبزرگم ۱۰۷ سالشه
۹ ساله داره دیالیز میشه
صبح به صبحم رژشو سُرمَشو ادکلنشو میزنه و روزشو شروع میکنه
رمزش اینه فقط:
هرچی رو که دوس نداره نمیشنوه
هرکی رو که دوسنداره نمیشناسه
همین:)))
هیشکی حتی نتونست بگه کجا تعهد بده ال کن بل کن همه عین گوسفند فقط نگا کردن بلانسبت گوسفند!
تا اومدیم بیرون بابا پیشونیمو بوس کرد گفت ببخشید خواستم ببینن که اونا هیچجور مخاطب من نیستن من سیلی رو خورده بودما ولی قیافشون اونلحظه دیدنی بود
#مهسا_امینی
#حسین_رونقی
#اعتصابات_سراسری
عید چندسال پیش
میخواستیم بریم مسافرت ۴،۵ خانواده
مامانبزرگمم بود
رفتیم فرودگاه و وقت بازرسی بدنی از جیب مامانبزرگم اندازهی گردوی بزرگ تریاک دراوردن
کنسل شد
و کل عید دنبال دادگاه خانم بودیم و هرکیو میدید میگفت بابا یهخورده میریزم تو چاییم واسه بدن درد خوبه!😂😂😂😂😂😂😂
میخوام داستانی از زندگیم بگم که باعث شد کلاً یه آدمه دیگه بشم
سال ۹۴ تا ۹۷ من تو یه خونهای زندگی میکردم که هر طبقش ۳ واحد بود و همهمون تو همون سالا همسایه بودیم
من و واحد روبهروییم تنها زندگی میکردم و اونیکی واحد زنوشوهرو پسر بچشون که خانومه و بچهشون واقعاً خوشسیما بودن
یه بار با داداشم دعوام شد نوجوون بودیم اختلاف سنیمون خیلی کم بود اون خیلی هیکلش گندست قشنگ من از نافش یکم بالاترم!
هیچی دیگه دعوا شدت گرفت و اون زد و من زدمو (من فقط تند تند مشت و لگد میزدم و این باعث میشد کلافه بشه)
خلاصه که دعوا شدت گرفت و کسی نبود جدامون کنه #مهسا_امینی
مامانم جوراب جدید خریده واسه خودش
اومدم دیدم پاهاشو جفت کرده عین بچهها داره به بابام میگه ببییییین جورابامو
بابامو میگه بهبه چه جورااابااای قشنگی مامانمم عین بچه ذوق میکنه میخنده!
من هیچ من نگااااه:)))))
اون روز شاید هیچوقت یادم نره ولی من مرضیهی بعد اونروز رو دوس دارم
یاد گرفت هیچی ارزششو نداره
اونروز شبیه آهنگ ابی بود:
من،خالی از عاطفه و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت بین بودن و نبودن
عشق،آخرین همسفر من
مثل تو منو رها کرد
حالا دستام مونده و تنهایی محض!
مامانم یه بار حرف قشنگی بهم زد:گفت چند سال پیش یه جاروبرقی خریدم خیلی خوب بود هیشکی نداشت همهکاره بود آوردم گذاشتم گوشهی خونه دو ماه فقط نگاش کردم میترسیدم بهش دست بزنم میگفتم اگه بلد نباشم باهاش کار کنم چی اگه خرابش کنم چی و اگههای دیگه
بهم گفت اونقدر خوب نباش؛
ولی بعدش عوض شدم
از اون به بعد دیگه بود و نبود آدما مسخره بود
شنیدن دروغاشون،نارو زدناشون،عشق و عاشقی،دردسرای مسخرهی روزمره
هرچیزی که گذرا بود مسخره بود
خیلی راحتتر با همهچی کنار اومدم چون دیدم ارزشی ندارن و نداشتن و دیگه خیلی کم پیش اومد که ناراحت باشم
من اونروز صدای شکستن کمر یه مرد شنیدم
صدای مردن بچگی یه پسر ۹ سالهرو
صدای تموم شدن یه زندگی
آهنگای شجریان
انگار شوهره میدونست که فقط گوش میداد به اون آهنگش:
چراا رفتی چرا من بیقرارم...
من تا ماهها حتی نمیتونستم گریه کنم
شبا بخوابم انگار منم مرده بودم...
از خونهشون هیچوقت صدای خاصی نمیومد گاهاً آهنگهای شجریان و صدای گریهی مرد خونه
اکثراً سکوت بود تا رسید به تابستون ۹۶
سر ظهر گفتم یکم بخوابم بعدش مهمون داشتم پاشم با کارام برسم
یهو صدای جیغ و گریهی بچشون اومد که محکم میکوبید به دره خونهی من ...
من اصلاً نفهمیدم چجوری بیدار شدم و درو باز کردم دیدم پسره از گریه کبود شده فقط میگه خاله مامانم مامانم
رفتم جلو درشون دیدم زنه خودشو از لولهی گاز دار زده
برگشتم پسررو کردم تو خونهی خودم درو روش بستم
هرچی صدا زدم انگار هیشکی تو ساختمون نبود
رفتم تو خونه
قشنگ معلوم بود رفته حموم کلی به خودش رسیده ولی چراا اینکارو کرده بود نمیدونم اونم با روسریه خودش
روسریرو با چاقو بریدم آوردمش پایین بدنش یخ بود ولی یه خندهی عجیبی رو صورتش بود یه ربع اینا طول کشید شوهرش رسید و من فقط گیج بودم اصلاً نمیدونستم چیشده انگار خواب بود
که آدما نتونن بفهمن باید باهات چیکار کنن و ترجیح بدن نداشته باشنت...
زیادی خوب بودن همیشه هم خوب نیست!
شایدم هیچوقت خوب نبوده...
در حدی خوب باشین که واسه آدما قابل باور باشه چون بیشتر از اون واسشون قابل درک نیست!
یه چیزی که بتونین از خودتون دفاع کنین دستتون خالی نباشه وقتی اونا باتوم دارن اسلحه دارن مهم اینه تو اون لحظه بتونین یه ضربه بزنین که بتونین فرار کنین
راستی اونی که از رو کابینت ورداشته بودم انبردست بود و سر داداشم ۵ تا بخیه خورد!
(نه به خشونت خانگی)
#مهسا_امینی
#اعتصابات_سراسری
یه مطلبی خوندم نوشته بود:
اگه همهی مردم چین باهم متحد بشن و بپرن جوری که همهشون همزمان پاشون به زمین برسه میتونن زمین رو از مدارش خارج کنن!
اینا همهجوره تهدیدن :)))
اجازه بدین این "برای" هم تقدیم خودم کنم:
برای خودم که از ترس زدن هشتگ اشتباه همهی هشتگایی که زدم رو تک به تک نوشتم
#مهسا_امینی
#اعتصابات_سراسری
#OpIran
خلاصه داداشم یهو از پاهام گرفت و بلندم کرد و من همینجور که رو هواا بودم دست انداختم از رو کابینت یه چیزی ورداشتم و محکم کوبوندم رو سرش!
فقط دیدم خوون داره فوران میکنه بیرون و این افتاد و ناله میکرد منم فرار کردم!
فقط خواستم بهتون که:دست خالی نباشین فرق نمیکنه چیه #مهسا_امینی
رابطهی تاکسیک اینجوریه که
یه بار وسط خیابون انقدر اعصاب منو خوررد کرد که رسماً فقط داشتم داد میزدم و گریه میکردم!
یکی که از کنارم داشت رد میشد منو نشون داد به دوستاش گفت: ببینین واسه همینه که وارد رابطه نمیشم!و رد شد رفت
منو به عنوان نمونه نشون داد میفهمین؟:))))
من یه دخترعمه دارم
این ۱۷،۱۸ سالش بود با یه پسره فرار کرد
یه پسر به دنیا آورد و بعدش دیدن نمیتونن جدا شدن!
بعد چندماه دوباره با همون فرار کرد
تأکید میکنم دوباره فرار کرد!
(پسره تو محله رو کولش برده بودتش😂😂😂)
دختر دار شد !
بعد الان دوباره میخواد جدا شه:)))))))
داداشم اینا رفته بودن مسافرت
برای همه سوغاتی آوردن گفتن تو سلیقت خیلی خاصه گفتیم هرچی بخریم خوشت نمیاد نخریدیم و منم گفتم سلامتی شما برای من همهچیزه ولی قلبم شکست 🥺🥺🥺🥺
الان خیلی جدی با بابام سر اینکه
ابراهیم تاتلیسس رو بیشتر از ما دوست داره تو خونمون دعوا شد!
مامانم گفت:
تا حالا منو اینجوری با عشق نگاه نکردی که این پشمالو رو نگا میکنی😂😂😂😂😂😂😂
وااای😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
امروز کلی چیتانپیتان کردم با مامانم داشتیم میرفتیم بیرون
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که برگشت گفت:
انقدر لاغر و درازی حس میکنم با یه مارمولک راه میرررررم :(((((((
من:😳
مامانم:😂
هیچی دیگه مادرم مادرای قدیم :))))