یه روزایی تو زندگیم بود که به مشکل مالی شدید خورده بودیم منم سنم کم بود یه جا حمالی میکردم یه عمده فروش عطاری بود بار جا به جا میکردم گونیا فلفل و...
توی گرمای اهواز کمرم از شدت گرما تاول میزد هرچیم در میوردم چون تو خونمون پول نبود میدادم خانواده
حتی اون روزا انقد حالم بد نبود...