رفتم"نوک مداد" بگیرم.
یعنی هییییچی به ذهنم نرسید بگم چی میخوام!
چیزایی که به ذهنم اومد:
Pencil peak
Pencil tip
:))))))))
آخرش گفتم:
The thing goes into mechanical pencil :)))))
فهمید! آورد برام :))
درس امروز:
Pencil lead = نوک مداد نوکی
یه نون نوایی نزدیکمونه. ۸ باز میکنه ۱۰ نونش تموم میشه و میبنده میره!
مثلا روزی ۱۰۰ تا نون می پزه اما مشتریش ۴۰۰نفره!
همیشه کلی آدم بینون از صف برمیگردن.
سایت مایت هم نداره!
امروز بالاخره تونستم نونش رو امتحان کنم و تازه فهمیدم چرا کانادایی ها از کله صبح صف میکشنن براش..
امروز یه مشتری از امریکا آمده بود برای تست میدانی.
سر نهار پرسید کجایی هستم.
گفتم ایران
گفت top of the news!
گفتم متاسفانه
گفت:دهه ۷۰ تعمیرکار هلیکوپترهای ارتش شاه بودم تو تهران، تا سال ۵۸ هم موندم گفتم بدتر از این دیگه نمیشه! اما شبی که سفارت رو گرفتن،با اولین پروازفرار کردم!
یکی عکس از یه رستوران معروف توی تهران گذاشته.
یادم آمد من فقط یبار اونجا رفتم. اونم یه دیت بود.
با قر و فر رفتم تو رستوران.
تق تق کنان رفتم سمت میز!
دستم رو برای دست دادن بردم سمتش،
دستم رو گرفت، توی یه حرکت، مچم رو پیچوند و دستم گره زد پشتم و بعد بلندم کرد و کوبیدم زمین :)))
یه مورد جراحی اضطراری، برای یکی از عزیزان یار پیش آمد که لازم دانست در کنارشون باشه و کمک کنه.
من هم فرصت رو مغتنم شمردم و همراهش شدم در این سفر.
بدین ترتیب ما در شب درگیری شدید در اوج حادثه [و من پس از ۷سال] در بهت و وحشت وارد ایران اشغالی و فرودگاه ج.ا شدیم./
#مهسا_امینی
مامانم عکسش رو فرستاده و نوشته «رفتم موهام رو کوتاه کردم، خوب شده؟»
آنقدر قشنگ شده بود که دلم نیومد بپرسم کی آمد خونه موهاتو کوتاه کرد.
زنگ زدم بهش تو حرفام پرسیدم ازش.
گفت خودم رفتم دیگه!
تو گزارش اوضاع مامان، خواهر و برادرم به من اغراق میکنن..
میگفتن اصلا نمیتونه راه بره...
اصلا شوکه مونده بودم که این چیکار کرد:))
دستم رو دوباره گرفت و بلندم کرد از زمین و گفت فکر میکردم گفتی اهل ورزشی قویتر از این حرفا باشی:))
خاطره ش رو برای یار تعریف کردم
گفت: با این دیت های زاقارت که رفتی خیلی داری حال میکنی من یارت هستما:))
اقرار نکردم اما راست میگه والا :)))
من یه عمر اونور دنیا، تندترین غذاهای چینی و اندونزیایی و تای رو خوردم، الان دیگه اصلا بدون چیلی nmtnm!!
خییلی تند بود، اما راحت خوردم و لذت بردم.
اما خوشم آمد از یار پا به پای من اومد! سوووختا! آما خورد با من ته تهش!
خیلی arousing بود برام!!!🤣
ته ظرف هم نون کشیدیم🤣
این مدل بیزنس رو من بین چینیا و ژاپنیا هم زیاد دیدم.
تو سنگاپور یه زیر پله بود که یه آشپز چینی با عرقچین یه نوع غذا میداد، اما میشلن استار داشت!
یه رستوران سوشی تو ژاپن هم بود پدر و پسر بودن، یه سوراخ بود بغل مترو!
۴تا صندلی.
برا رزوش ۶ماه باید صبر میکردی!
اما کیفیت غذاش خداا
پسره آمد جمع کنه، تعجب کرده بود. گفت دمتون گرم تهش هم لیس زدین:))))
میخواستم بگم ما همونیم که میتونیم کف اقیانوسو با رنگین کمون فلان کنیم!!!
ما رو دسته کم نگیر!!!🤣🤣
این دختره-همکار کاناداییم- همسرش هندیه.
میگفت: هروقت با هم میریم رستوران هندی، شوهرم شاکی میشه!
پرسیدم چرا؟
گفت: چون(!for some reason) با شوهرم اصلا عادی برخورد نمیکنن و تحویلش نمیگیرن! اما من رو تحویل میگیرن!
این وضعیت رو منم تجربه کردم در برخورد با ایرانیا یا یار خارجی!
توی گروه همیشه همه بهشون پیشنهاد میدن بابا اینهمه مشتری دارین یکم ظرفیتتون رو زیاد کنید و استخدام کنید!
اونا هم میگن این بیزنس خانوادگیه و ما اندازه نیازمون درمیاریم!!
۴نفرن که همه کارها رو انجام میدن!
من رابطه ام با برادرم خیلی خوبه، خیلی بهتر و بیشتر از خواهرم.
اوایل مهاجرتم، بعد ۶ماه رفتم ایران.
دلم خیلی براش تنگ شده بود.
توی فرودگاه که برمیگشتم خارج، یه سلفی دونفره گرفتیم.
خیلی عکس قشنگی شد.
رسیدم خونه عکسه رو چاپ کردم و گذاشتم گوشه میز توالت اتاقم!
چندسالی گذشت/
فقط از طرف خودم میگم که شرمنده همه شما جوانها، شما مردم شجاع ایران هستم که جان و مال و زندگی تون رو در کف مشتتون گره کردید و در خیابانها حق زندگی و آزادی تون رو از چنگال هیولا طلب میکنید.
شرمنده ام که ترسوتر از شجاعت و همت شما هستم.
شما لایق آزادی هستید که براش میجنگید.
یه پسره رو آوردن برای اوپراتور به دستگاه از صفر آموزشش بدن.
من هم تو دورهش شرکت کردم که عملکرد دستگاه رو یاد بگیرم.
۲.۵ساعت سوپروایز حرف زد بعد آخرش از پسره پرسید سوالی نداری؟
گفت من تو این شهر جدیدم، کجا می تونم روغن گردوی خوب پیدا کنم؟! :))
یکی نوشته بود: تو اونجا تیر میخوری، من اینجا می میرم.
خواستم فقط از طرف خودم بگم.
تو آنجا تیر میخوری، منِ بزدل اینجا هیچ اتفاقی در زندگیم نمی افته، جز غصه خوردن و اشک ریختن. که اگه اونم نباشه، دیگه نام انسان هم روم نمیشه گذاشت.
دیروز در تجمع تورنتو حین شعار اشکام جاری بود..
در سفر جاده ای به غرب آنتاریو، چیزی که توجهم رو جلب کرده، حضور پررنگ «آمیش»ها در جاده ها و شیوه زندگی بسیار سنتی و بدور از ابزار تکنولوژی شون بود!درشکه ها و لباس هاشون آدم رو می برد به قرن ۱۸ و حومه!!
با دلخوری گفت: من اصلا نمی تونم با کسی که رابطه سابقش رو تموم نکرده دیت کنم!
من هاج و واج نگاهش میکردم که منظورش چیه!
عصبی گفت: تو هنوز عکس او لعنتی رو تو اتاقت داری!!!!
تازه فهمیدم چه خبره!!!
حالا روم نمیشد بگم برادرمه:))
آخه کدوم خری عکس برادرشو میذاره تو اتاق خوابش :))))
اولین یار خارجی که داشتم، بعد مدتی معاشرت یه آخرهفته آمد که پیشم بمونه.
شام خوردیم موقع خواب گفت I don't feel comfortable here
:)))
من مونده بودم چه خطایی ازم سر زده..
خلاصه پا شد رفت و نموند :))
من خیلی ناراحت شدم که چی شده که چنین رفتار کرد.
چند روزی گذشت.
گفت بیا حرف بزنبم!
می فهمم که اونا هم آنقدر درگیری های زندگی خودشون رو دارن که اصلا به من و حالم هم فکر هم نکنن، مهم نیست...
تنها انتظار من اینه که «,اغراق» نکنن، دستکم در شرح وضعیت حال مامانم.
من که دورم دستم به جای نمیرسه.. فقط غصه میخورم..
خواهر و برادرم بلد نیستن خبرهای بد و بیماری و گرفتاری رو بمن که دورم، بگن.
مثلا یروز حوصله هم ندارن، من زنگ بزنم میگن خوب نیستیم!
نمیگن من راه دور دق میکنم..
یا از اوضاع مامان می پرسم هی میگن خوب نیست.
مامان که میگه خوبم، من حرفش رو باور نمیکنم چون فکر میکنم بخاطر من میگه...
همسایه مون که خونه رو فروخته داره خالی میکنه.
الان دیدمش، یه car seat خیلی تمیز نوزاد دستشه، میگه این رو نمیخوای؟ نوست، چندماه استفاده کرده و دیگه بدرد بچه اش نمیخوره.
گفتم نه! چرا نمیذاری جلوی در هر کی خواست برداره؟
گفت فروش یا اهدای car seat غیرقانونیه!
این رو بلد نبودم!
گفت اون زمان تهران خیلی قشنگ بود و جای خوبی بود برای زندگی. داشتیم کمکم فکر میکردیم کلا move کنیم تهران! که اوضاع بهم ریخت.
می گفت آنقدر ترومای بدی بود اون اتفاق که حتی برنگشتیم وسایل زندگیمون رو جمع کنیم همونطور ول کردیم رفتیم!
احتمالا وسایل زندگیش الان خونه اخونداست!!
من تابحالا نشنیده بودم اینجا کسی اینقدر مستقیم اظهار نظر کنه راجع به این طور مسایل سیاسی که خیلی حساسه!
اینکه پیرمرد آنقدر رک و محکم نظرش رو گفت هم جالب بود!
قشنگ معلوم بود کینه بدل داشت از همون سالهای که زندگیش تو تهران خراب شده!!!
سالها پیش دوستمون با همسر و تنها دخترک ۵سالهش تو جاده چالوس میرفتن شمال.
شیشههای جلو برای لذت از هوای جاده پایین بود.
بدون اینکه متوجه بشن یه سنگ از شیشه جلو ماشین میره داخل میخوره تو شقیقه دخترک صندلی عقب.
تمام مسیر فکر میکردن دخترشون خوابه.
یکی از غمانگیزترین اتفاقها بود..
بعدش هم گفت : من نمیدونم نظر تو چیه و درست هم نیست از سیاست بگم، اما خیلی دلم میخواد اسراییل گوشمالی به حکومت شما بده!!!
تو. مملکتت رو ندیدی که چی بوده چی شده توسط رژیم تون!
من دیدم چی بود و چی شد!! …
این خیلی نکته مهمیه.
هرچقدر هم بگی ما-یعنی ایرانیا-خارجی هستیم و مسلمون نیستیم و قوانین اسلام در کشورهای اسلامی برای ما رعایت نمیشه، فایده ندارد.
من در مالزی با دوست خارجیم رفتم هتل یه جزیره. نیمه شب پلیس شریعت ریخت توی هتل و از روی پاسپورت ها اتاق یه اتاق شروع کرد چک کردن/
رییس بخش ما آمد گفت شماها زیاد پرینت میگیرن!
همکارم خیلی عصبانی شده! داره فحش میده بهشون! میگه تو چرا شاکی نیستی؟
بهش گفتم: یه زمان یه شرکتی کار میکردم که CEO جلسه میداشت که چرا دستمال توالت زیاد مصرف میکنید:))
بعد دستمال رو میاورد نشون میداد هرکی چقدر لازم داره برا کونش:))
برادرم مسئول گفتن خبرهای بد به منه همیشه!
هر کی از فامیل مُرد، یا مصیبتی آمد سر خانوادهام، من از طریق او فهمیدم.
مامانم هیچی نمیگه. میگه: بچهام دوره غصه میخوره، نگین بهش!
اما برادرم میگه!
منم ترجیح میدم بدونم شاید کمکی کنم.
اما زنگ که میزنه دلم میریزه!
تو جلسه بودم، زنگ زد./
برای من که در جستجوی آزادی «فرار کردم» از ج.ا، هزینه دادن دیگه آسون نیست..
من نهایت کارم هشتگ زدن و فحش دادن به ج.ا است اونم فقط وقتی مطمین باشم در سرزمین آزادی که انتخاب کردم فرود آمدم و به خونه و زندگی و کارم برگشتم.
جمع نمی بردم، اما فکر میکنم که تنها مهاجر بزدل نیستم...
یه زوج یکساله مدام میان باشگاه. از روز اول که آمدن دیدمشون. هردو تپلمپل!
تغییرات هیکل پسره در این یکسال واقعا مشهوده و قشنگ WOW داره!
دختره بنظرم از روز اولش تپلتر شده!
پسره رو میبینم پای دستگاهها واقعا عرق میریزه، دختره هم دایم سرش تو گوشیه یا تو اتاق استیج، سلفی میگیره!
@BabaMohamaD1
:))))
طرف قهرمان جودو بود .
بعد مثلا میخواست من رو تحت تاثیر قرار بده من گفته بودم ورزش میکنم و علاقه دارم :)))
دیواناااا بود :))))
فک کن من رو کوبید یا مان کف رستوران :))))))
بعد جمع ام کرد :)))))
شجاعت مردم رو میدیم و از بزدلی خودم حس شرمساری میکردم.
من همان بودم که ۸۸ میان خون و گلوله ایستاده بودم و امروز با یه وَق سگان امنیتی مثل موش مچاله شده بودم در سوراخ.
جوونها رو از پشت پنجره میدیم چطور جونشون رو در مشت گرفتن و برای آزادی میجنگن...
از خودم خجالت میکشیدم.
سینه خیز توی ماشین نفهمیدیم چطوری دور شدیم فقط...
وقتی رسیدیم توی پارکینگ خواهرم و پسرکش رو که از ترس گلوله هولش داده بود زیر صندلی بزور بیرون کشید.
رو کرد به ما و گفت، می بینید زندگی ما رو؟
ما شانسی زنده ایم.
برید، دیگه هم برنگردید اینجا.
این رو شنیدم همانجا هاای هااای زار زدم.
در آسمان بودیم و من لعنت میفرستادم به بخت نکبتم که ۷سال نیامدم و حالا هم در این اوضاع آشوب آمدم!
اما از طرفی خوشحال بودم از اینکه شانس همراهی با جنبش مردم رو داشتم.
پرواز نشست.
مانتو پر دگمه، بلند و چروکم رو بیرون کشیدم و روسری بزرگ و دٍمُده ام رو گره محکی زدم و رفتم در صف/
یه همکار برزیلی دارم خیلی مهربونه!
یه زن میانسال که پسرش برزیل کار میکنه و خودش آمده اینجا و پارسال با همسرش آشنا شد و ازدواج کرد.
شروع کرد بخودش رسیدن!
یروز رفت بوتاکس، یروز با موی مش شده آمد.
یروز هم آمد گفت:من حامله.ام!
یه لحظه جا خوردم!
چهره اش به اوایل ۵۰ساله ها میخوره.
بعد با یار چونه میزدم که بابای باراک اوباما هم نامش حسین بود، اما خودش مسلمون نبود که دلیل نمیشه .
گفت بلی اما تا بیای ثابت کنی دلیل میشه یا نمیشه 48ساعتی تو بازداشتگاه های مخوف گیر خواهی کرد 😅
خلاصه اگه از اسلام گریزانید از کشور مسلمون حذر کنید که گریبانتون رو میگیره روزی
نهایت همراهی من با جنبش آزادیخواهی این بود که ساعت ۹صبح روز جمعه رفتم سر کوچه شیر بخرم، ۵۰۰متر رو در کوچه خلوت بدون روسری راه رفتم! اونم با ماسک و عبنک دودی!
همون رو هم داشتم از ترس سکته میکردم!!
سر نترس و شور ۲۰سالگی ام رو بیاد می آوردم و خجل میشدم از ترسی که در وجودم بود./
شاید....شاید اگه ورودم بدون اون تنش و ترس بود، اوضاع بهتری در همراهی با مردم داشتم.
نمیدانم...
اما اقرار میکنم وابستگی به شرایطم و ترس از دست دادن هر آنچه ساخته ام، پس ذهنم مثل یک ترمز بود.
دایم میگفتم اگه نذارن برگردم چی؟
کارم چی میشه، قسط خونه مون چی، باغچه و گیاهام چی...
/
یک هفته از رفتن عادی به خیابان وحشت هم داشتم!
کز کرده بودم گوشه خونه و دلم نمیخواست بیرون برم! حتی تا سر کوچه
می ترسیدم!
بطرز بزدلانه ای ترس همه وجودم رو گرفته بود.
هفته دوم صبح های زود میرفتم قدم میزدم وقتی همه خواب بودن!/
دیوارنویسیها رو میخوندم، سطل های آتش زده رو میدیدم/
بیرون آمدم، روی پاهام بزور می ایستادم. از فشار روحی و ترسی که در من ایجاد کرده بودن.
در گرمای ۳۰درجه، مثل بید میلرزیدم.
یار رو در بین دعوا و فحاشی که بین مسافران و ماموران بازرسی بارها در گرفته بود، پیدا کردم، فهمیدم ۴۵دقیقه در اتاق بودم.
بهش گفتم، هیچی نگو! فقط بررریم ییروون/
از فرودگاه یراست رفتیم درمانگاه!
فشارم بشدت افت کرده بود و میلرزیدم و در عین حال تب هم داشتم!
یه سرم گرفتم و کمی روبراه شدم.
رفتیم خونه.
مامانم رو که دیدم جان دوباره در رگهام جاری شد.
یار از گیت رد شد. پشتش من رفتم. مهر رو کوبید خیالم راحت شد! از شنیده های اطرافیان هنگام ورود و ترس بازجویی رها شدم!
بسمت پله ها در حرکت بودیم که یهو شنیدم نامم داره پیج میشه.
برگشتم دیدم یه غولتشن سیاهپوش کت و شلواری داره بیسیم بدست، می دوه سمتم.
گفت: خانم شما! همراه من بیا!/
احساس استیصال و وحشت همه وجودم رو گرفته بود.
دستم به وضوح میلرزید. عرق سرد از پیشونیم چکه کرد.
جعبه دستمال کاغذی آورد گذاشت جلوم.
گفتم میتونم برم؟
گفت اینهمه سال چرا «شوووهر» نکردی؟!!
دیگه اشکم داشت جاری میشد. بزور بغضم رو فرو بردم..
چشمم به پاسپورتم بود که زمین بذارش /
من رو یه سمت یه اتاق دربسته هدایت کرد.
یه غولتشن دیگه اونجا آماده نشسته بود.
پاسپورتم رو گرفت و گفت بنشین.
نشستم.
گفتم چیزی شده؟
گفت چندتا سوال هست باید پاسخ بدین!
پاسم رو که ورق میزد به هر مهر و ویزایی میپرسد: برا چی رفتی؟ با کی رفتی؟ کی رو دیدی؟ کجا رفتی؟ کِی رفتی؟
/
امروز شرکت بمناسبت روز کانادا، potluck* داشتیم.
توی بخش تولید و بستهبندی، یسری کارگرن که همه مهاجرن و خیلیاشون حتی انگلیسی جز Hi بلد نیستن.
وقتی میز رو چیدن، دیدم تیم کارگرا همهشون غذای خونگی پختن و کلی آورده بودن!
رییسها و پیشنهاد دهندههای برنامه هم نوشابه آورده بودن!
گفت براش توضیح بدم دقیقا تخصصم چیه!
من هم عین اسکل ها داشتم برای یه ببوگلابی از فرآیندهای مهندسی میگفتم.
از صنعت مشابه حرفه ام در ایران ازم پرسید!
گفتم نمیدانم.
شاکی شد!
گفت: مدرک دکترا رو از کجا گرفتی؟
گفتم دکترا ندارم.
باز هم شاکی شد! گفت دروغ نگو! پرونده سازی میکنم برات!
لحن آرامم از پرسش های پشت سر هم داشت مضطرب میشد، اجازه پاسخ کامل نمیداد.
برخی تاریخ سفرهام یادم نبود و او دست روی همونا میداشت.
حتی پرسید از کجا ویزا گرفتم. چقدر پول ویزا دادم!!!
بعد رفت سراغ زندگیم!
از درآمد و محل کارم نپرسید.
اما از زمینه شغلیم خیلی پرسید به جزییات!/
یک شب از بیمارستان برمیگشتیم با یار توی ماشین بودیم در ترافیک یه خیابون اصلی شهر.
شلوغیا رو میدیم.
در فاصله ۲۰متری از ما یکی یه لاستیک قل داد و آتش زد و فرار کرد.
یکدفعه لباس شخصی ها ریختن و شروع کردن به شلیک مستقیم.
سرنشین ماشین کناریمون سرش رو دزدید، تیر از بغل شیشه ش رد شد.
خیلی حال کردم دیدم این پسر نازی آباد از اون هجوم وحشیانه جان بدر برده و هنوز زنده است.
مثل یه Revenant واقعی (از گوربرخاسته)، نه فیلم!
واقعی!!
ای حرومزاده هاااااا! ما هنوز زنده ایم..
چهره ام مضطرب شد، آنقدر که مدیرم گفت چیزی شده؟
گفتم این تلفن رو باید بگیرم.
آمدم بیرون.
از واتساپ زنگ زده بود.
تا گفتم الو، چی شده؟ گفت یه لحظه فقط دوربینت رو روشن کن.
سکته زدم از دلهره چی میخواد نشونم بده..
دوربین رو روشن کردم یهو همه با هم جیغ کشیدن! کنار آب تولد گرفته بودن🤦🏻♀️
از جلو یه کافه مکزیکی رد میشدم.
یه مشتری که بیرون نشسته بود یهو داد زد گفت:
Can I have my "Mirza Eggplant" faster?!
یهو ایستادم!
رفتم جلو دیدم منو کاملا مکزیکیه.
بعد میرزا قاسمی ما اون وسط چه میکرد؟!
رفتم تو رستوران به مدیرش به شوخی گفتم آقا با این میرزای ما چیکار دارید 🤣
من خواب بودم یار توی بالکن مشروب میخورد و سیگار میکشید.
متوجه شد چه خبره، من رو بیدار کرد، خودش هم از بالکن پرید تو کوچه و فرار کرد تا صبح.
ایرانیا میرن توریستی کشور مسلمون و یا توی محدوده مشخصی مدتی زندگی میکنن با تماشای آزادی"ظاهری" ارگاسم میشن، از زیر پوست شهر خبر ندارن./
شرکت یکی رو پارسال استخدام کرده، که تو ۳ماه اول کارایی خوبی نداشت!
ماه ۴ که میشه خانومه حامله میشه!
شرکت هم باهاش مدارا کرد که فقط بره! یکی رو آوردن جاش قراردادی.
الان بعد یکسال، از قراردادیه همه راضین.
خانمه امروز با بچهش تو سبد آمده بود! میخواد از می برگرده، همه عزا گرفتن!
با مصیبت با تنها پرواز موجود ظاهرا خارج شده تا خودش رو استرالیا برسونه.
میگفت فرودگاه امام فله ایی گواهی سلامت میدن به ملت! هیشکی چک نیکرد فقط گواهی میدن که بروند!
میگفت تو هواپیما ملت که سرفه کردن، دعوا شد!
فحش و فحش کاری!
میگفت یکی هم با کلاه و عینک شنا نشسته بود :))
از بیمارستان با اسنپ برمیگشتم.
در سکوت ماشین شهر رو تماشا میکردم.
تو میدون ونک یه آخوند ایستاده بود برای تاکسی.
یه ماشین نگه داشت براش.
یدفعه من و راننده اسنپ نگاهمون با هم چرخید سمت راننده که نگه داشت برا آخونده!
پسر جوان راننده اسنپ مکثی کرد از توی آینه گفت بیشرف از خودشونه!
حالا بیاین بپرسید از کجا میفهمیدن که من مسلمونم!
جدا از اینکه ایرانی«بای دیفالت» برچسب مسلمون دارن،
یه نگاه هم به پاسپورت تون بندازید. اگه نام ��لله و ماشاالله و فلان الله و محمد و رسول و تقی و .. مذهب توی برگ نخست پارسپورتتون نبود، لبخند بزنید که شما که یه پله رستگارترید!
یکی از کاربرها راجع به خودارضایی خانمها یه توییت آموزشی زده، جالب بود.
جدا از کوت های بیربط، هستن خانمهایی که با بدن خودشون و نحوه ارگاسم شون آشنایی ندارد و حتی تجربه اش نکردن. کم هم نیستن
یادگیریش به آقایون هم کمک میکنه یاد بگیرن با انجام همونا به شریکشون pleasure بهتری بدن.
حس مزخرف مالکیت و دودلطلایی یسری مردها بطرز زننده ای در دو حالت خاص میزنه بیرون:
۱.یه دختر سپید و بور با یه مرد معمولی ایرانی ببینن
۲. یه دختر ایرانی با یه مرد معمولی خارجی، بویژه اگه مرده سپید بور نباشه!
امکان نداره یه تیکه احمقانه یا یه نگاه تحقیرآمیز نشون ندن یا پچپچ نکنن!
یه شرکت بزرگ نزدیک خونه مونه. میرم پیادهروی هی با خودم میگم کاش اینجا استخدام میشدم!
اولین بار که از ایران رفتم سنگاپور، ظهر توی یه مال بزرگ میچرخیدم، کارمندها با تگ کارت بزرگترین شرکت زمینه کاری من، توی گردنشون، آمدن توی مال نهار بخورن.
نشستم یه گوشه تماشاشون کردم با حسرت!/
@PRafieian
تجربه من میگه اگه زبون عادت کنه به خوردن تندی، یه لسطح دیگه از طعم غذا رو تجربه میکنی.
نه تنها تندی غالب نمیشه، که طعم های دیگه توی غذا هم بسیار خوب و خوشمزه حس میشه.
بجای روغن در نیمرو، خامه غلیظ heavy cream میریزم.
میذارم خامه بجوشه، روغن خودش رو آزاد کنه و بعد تخم مرغ رو میشکنم وسطش.
بافت نیمرو کاراملی میشه،
بسیار خوشمزه است. 😋
تو شلوغی صف یهو چشم تو چشم یار پیشین خارجی شدم!
تعجب کردم،
از کاهش وزن عجیبش و اینکه آنزمان تنها کاری که علاقه نداشت همین ورزش بود!
رفتم برم سمتش،
روش رو برگرداند!
جا خوردم!
چون ما مثل ۲ انسان بالغ حرف زدیم و از هم جدا شدیم.
گُل سرم که پارسال گم کردم، به کوله اش آویزان بود!
صاحب رستوران اونجا بود.
خودش لاتین بود.
گفت من یه رفیق ایرانی دارم.
این خوشمزه ترین غذای شماست!
بس که دوست دارم خودم، آوردمش تو منوی رستوران مکزیکیم:))
خلاصه گردنفزاز و پرغرور اومدم بیرون :))
توی اون اسپیس مهاجرت معکوس یکی هم آمده بود میگفت پس از مدتی زندگی در استرالیا به این نتیجه رسیدم در اون سرزمین غصبی نمیتونستم زندگی کنم!!!
بعد با فلسطین مقایسه اش کرد!!
یکی هم از کانادا برگشته بود میگفت پولم رو توی خون بچه های یمن میزدم!!!!
اولین درآمدم از تدریس خصوصی کل دروس اول دبیرستان برای دختر همکار مامانم بود،
خودم دانش آموز بودم
خیلی زحمت کشیدم دختر تنبلش که همیشه رد میشد، همه رو قبول شد.
کلی ذوق پولم داشتم برم وسیله کوه بخرم!
مامانش جای پول، بادمجون سرخ کرده،سبزی کوکو، سبزی قرمه، باقالی آورد برای مامانم🤣
من اگه زودتر میآمدم کانادا، کمتر از تنهایی می ترسیدم!!
یه چیزی که در جمع دوستان و همکاران در دبی و کشورهای آسیایی که زندگی کردم، آزارم میداد، این بود که همیشه تنها یالقوزش من بودم!
اینجا خیلیا تنهان..
همسایه هام تنهان.
همکارا تنهان،
۲تاشون بازنشسته شدن، دو تا مرد تنها...
دنبال یه وسیله میگشتم، چشمم خورد به این حصیرها!
خونه ما، تمام پنجرههاش از این حصیرها داشت از بیرون.
صبح های تابستون پدرم آب می پاشید بهشون، که خنک کنه هوا رو، یه بوی چوب خوبی بلند میشد خیس میشدن. ..
من یواشکی چوبهای حصیرها رو میکشیدم بیرون، باهاش بادبادک درست میکردم!
@smn242424
الان اینو میگم فحش میخورم!
اما ایرانیای پولدار و قشر مرفه بیشتر میان کانادا به خاطر نزدیکی به امریکا و بیزنس.
بعد میخوره تو ذوقشون چون برو و بیای زندگیهاشون خیلی کم میشه!
مهاجرای استرالیا انگار با امادگی بیشتری نسبت به شرایط زندگی آنجا میرن. آفتاب و دما هم بسیار موثره
بعد جلسه ازش پرسیدم کجا بودی قبلا؟
گفت من شف غذای ایتالیاییام! انفدر مشتری ها به روغن غذاهام نق زدن که اعصابم رو خرد کردن ول کردم آشپزی رو آمدم تو صنعت!!
بعد گفت ملت کل لایف استایلشون فاکداپه، اما به روغن پاستای من گیر میدن :)))
حالا یسری باشگاه میرن فقط برای تغییر حال و هواشون و گرفتن حس خوب و انرژی مثبت و هدف مشخصی برای بدنسازی تعریف نمیکنن، که بنظرم اصلا هم بد و عجیب نیست.
اما دیدم زوجهای که با هم هدف میذارن و یکیشون که جا میماند، اون یکی رو هم مجبور به انصراف میکنه یا سنگاندازی میکنه براش!!
بعد که روش رو خوندم تازه فهمیدم چیه :)))
دیگه روم نشد اشتباهم رو اصطلاح کنم :))))
یه بهانه آوردم و با تشکر سریع داروخانه رو ترک کردم :))
دیگه هم دنبالش نرفتم :))))
وقتی تعریفش کردم و جو جلسه بکل تغییر کرد از خنده و شوق و هیجان!!
پا شدن اومدن کنارم و یه عکس یادگاری با پیراهن سرمه ای و تگ ام با من گرفتن و آنروز رو ثبت تاریخی(!) کردن!!
هرچند هرگز اون عکس بدستم نرسید، اما مزه ی برآورده شدن اون آرزو رو برای من دلپذیرتر کرد!..
همکار اسراییلیم میگه چون نمیشد تو اسراییل ازدواج کنم، رفتم در کشور همسرم ازدواجم رو ثبت کردم.
پرسیدم چرا؟
گفت چون زنم مسیحی بود.
بعد پرسیدم حالا پچههات دین نشون چی میشه؟!(یهودیت از مادر منتقل میشه)
گفت قانونا هیچی! اما در عمل هرکدوم زورمون برسه دینمون رو بیشتر بتپونیم به بچه!!
@amirtanhass
خاک بر سر اون ساختاری اینا بهمون فرو کردن... یکی مثل یه آدم معمولی تو همه دنیا لباس میپوشد ذوق مرگ میشیم ... بدبختی ما یکی دوتا نیست که ....
سلام.
من lay off شدم😅
حالا میخندم، بار اولمه، هنوز داغم😅
اما خنده بود!
تازه متوجه شدم ۴۵نفر رو با هم lay off کردن!
ما ۴تا آخریا بودیم!
گفتن۲بار جلسه گذاشتیم نگهتون داریم اما تصویب نشد!
هیچکدام نمیدونستیم کیا تو جلسه اند!
بخش تحقیقات که من بودم و بخش آموزش رو کلا منحل کردن!
@khaharshohar00
بخاطر پرایوسی مامان این کار نکردم.
همیشه با مامانم تصویری صحبت میکنم نشسته روی مبل.
امروز دیگه آنقدر ذوق کردم بهش گفتم باور نمیکنم خودت رفتی آرایشگاه.
دوربین رو گذاشت عقب پا شد با عصا راه رفت 😭
بمن گفته بودن اصلا نمی تونه راه بره... خب این خیلی فرق داشت برای من 😭
یکی از آشناهای دور خرمذهبی بهم زنگ زد امروز.
آخرین باری که دیدمش، ۳۲سال پیش بود!برادرش رو ختنه کرده بودن، همه رو دعوت کرده بودن خونهشون!
من کلاس چهارم بودم. مامانش تا من رو دید گفت روسریت کو؟باد برده؟!
گفت چرا دیر فهمیدم تو کانادایی! دعوتنامه بفرست برام بیام!
گفتم بیاح!!
من دست این دکتر رو میبوسم.
اخلاق نداره،
رک گو و بی پرده بدون در نظر گرفتن شرایط بدترین حالت رو اول میگه!
اما دستان جراحیش، چون دَم عیسی جانبخشه!
بر اثر حادثه ای که رخ داد مامانم تا مرز قطع نخاع رفت.
عمل بسیار سنگینی انجام داد.
امروز ۱۰ متر راه رفت!
من دست این دکتر رو میبوسم.
صورتش رو نمیدیدم اما صدای فینفین کردنش خبر از اشکای پنهانش میداد.
روم رو کردم به سمت شیشه که نبینم اشک اون مَرد رو...
لعنت بهتون، لعنت بهتون، لعنت بهتون...
که جوونای مملکت رو کشتید، شکنجه کردید، نابود کردید..
#مهسا_امینی
همکارم پرسید کسی از آشناهات ویروسی شده؟
گفتم معلمم گرفت و فوت کرد 😔
گفت علائم چی بود؟
گفتم فقط تب داشت.از بستری تا فوت ۳روز.
گوشی رو برداشت زنگ زد به اون همکاری که تست کروناش مثبت شده و قرنطینه است خونه، گفت آشنا�� نازگل تب کرده، ۳ روزه مرده از ویروس!😑
این پنیکه یا بیشعوریه؟