اجازه بدید جدی بگیرم:
عملِ نوشتن، چیزی کمتر از عریانکردن یک بدن نیست.
او مینویسد تا بدین نحو پایینتنهی کلمات را لمس کرده باشد.
نوشتن، ور رفتنِ با اندامی از جنسِ حروف است، بدینسان ادبیات بستر میشود تا نویسندهی بوالهوس به کلمات تجاوز کند.
نوشتن نوعی تمناست، خواستن است،/۱
این کهنهسوالی که در مواجهه با کتابخانههای شخصی میکنن (همهی اینا رو خوندی؟)، مضحکترین پرسش بشره؛ اهانت مستقیم به لذت داشتن و تلانبارکردن و وسوسهشدن.
[خستگیِ ما چیزی بیش از خستگی است. نوعی تحلیلرفتگی مُرکب، چیزی شبیه به خستهشدن از خستهشدن. یک شکستِ تمامعیارِ جسمانی که هیچ تختخوابی قادر به برطرفکردنش نیست.]
برای بار چندم اتللو رو میخونم. نفسم میبره و سینهم سنگین میشه. از صداقت خالص این مغربی، از قربانیشدنش در ازای زندگیکردن بر باورهاش. از اینکه به درون خودش نگاه میکنه و به جهان پاسخ میده، نه به بیرونی که در اون محکوم به جدایی از خویشتنه. زندگی خیانت به تمامیت اتللوست.
پس از دو سالِ پیاپی ژرفخوانی و بررسی ارجاعات درون و برونمتنی و وفور نقدها و پارودیها و بازگشت به زبان مبدأ، سلام بر کتاب پنجم (طرف دوگرمانت در واقع دو جلد است)، سدوم و عموره.
در روزهای اخیر سهبار، به ترتیب توی مطب دکتر، سالن آرایشگاه و اسنپ:
-چی میخونی؟
-خنخ و قانون توماس مان.
-(حالت مشمئز) قشنگه؟
- (نمیدونم چی جواب بدم!) آها، بد نیست.
-آخه من معمولا روانشناسی و رمان میخونم. میپرسم ببینم چیا قشنگه.
-رمان چی میخونی؟
-دختری که رهایش کردی.
نبوغ سوفوکلس نفسگیره. پانصدسال قبل از میلاد مسیح، کسی میاد و اثری با عنوان ادیپوس شهریار مینویسه که تا منتهای بشر امروز رو درآورده. از ادیان و خدایان مستبد و روانکاوی و ناخودآگاه و ضدروانکاوی بگیر تا اولین اثری که میشه اثر ادبی نامید و شروع ادبیات، یعنی "چگونه گفتن"!
امروز داشتم توی قلات شیراز روستاگردی میکردم، ناگهان #نیلوفر_حامدی نازنین رو دیدم که با اضطراب میون دوستانش قایم شده بود و سربهزیر راه میرفت.
من رو دید و پاسخ نگاه متعجبمو مهربونانه داد؛ به این فکر میکردم که اگر دیگه لچک روی سرم نیست، مدیون اونه.
جناب حسینی تاکید کردن که اینجا هم بگذارم ویدئو رو تا "ادایی" خطابم کنید😁
@masoudhosseyni
پ.ن: این تمرین مربوط به پارساله و کاملا دلی؛ عذرمیخوام بابت ناخوانندهبودن (صدام هم واقعا همگام نیست با این کوک)
در راستای ترویج #فرهنگ_مطالعه و اشتراک #کتاب و نوشتار های مناسب و ارزشمند،خواهشمندم منت بر بنده نهاده و تصویر آخرین کتاب مطالعه شده یا در حال مطالعه رو در پایین همین توییت،همراه با شرح مختصری از محتوا و نویسنده،منشن بفرمایید.
با سپاس🙏🌸
#آخرهفته_با_کتاب
سلسله کارگردانی که ایتالیا در سینمای جهان به یادگار گذاشت، تکرارنشدنیه.
دیگه کجای دنیا میشه نامهای برتولوچی، ویسکونتی، پازولینی، رزی، روسلینی رو کنار هم پیدا کرد؟
از هیچکس به اندازهی کسی که میخواد آدمحسابی به نظر بیاد و با کلمات قلمبه و جملات لبریز از غلط نگارشی، یه مفهوم بسیار پیشپاافتاده رو به عنوان شهود شخصی جا بزنه، متنفر نیستم.
حضور بلندمدتم توی زندگی افراد، سمی و کشندهست.
آدمها رو با پوست قشنگم اغوا میکنم و بعدتر میندازم توی تار، ذره ذره شبیه من میشن اما، تاریک و خاکگرفته و پیر.
رنج میکشم، رنج میکشم....
خیلی راهها رو برای تخلیهی روانی پیش گرفتم و از همهش کاربردیتر ورزش سنگین بوده.
رنجی که عضله میکشه غایت مازوخیسمه، ضربهای که حریف میخوره سادیسم تام و تمام.
بسیار راضیام.
این به قول دوستان بانوی دو عالم، خدایگار زیبایی قریحیست.
کسیه که فونتریه تاکید میکنه بدون اون ساختن نیمفومانیاک ممکن نبود؛
چنان معنای "بازیگر" رو محقق میکنه که سکانسهای همین فیلم رو محال بود یک پورناستار خبره بتونه دربیاره.
"به بهانهی سالروز درگذشت #قمرالملوک_وزیری، با یک روز تأخیر"
-۸ مارس امسال اجرا را به مقام والای قمرخانم تقدیم کردم، چراکه روی سخن #زن_زندگي_آزادي، با کسانیست چون قمرالملوک وزیری و تمام آنانی که در سایهها دفن شدند و حتی پاره قبری ازشان نمانده است...
حالا که بحثش شد:
یک خانمی تعریف میکرد که وقتی به بچهم شیر میدم، به لحاظ جنسی تحریک میشم و این باعث شده شیرخشک رو جایگزین کنم، چون عذابوجدان و حس گناه درگیرم میکنه.
دلوزگتاری این اتفاق رو در بخش ماشینمیلها مطرح میکنن و معتقدن چیزی به نام "اخلاق"، همان نیروی سرکوبگرِ/
یکی از عجیبترین چیزهایی که در زندگی دیدم، اتفاقات سال بعد از این صحبت بود. آبان ۱۴۰۰، توی سالن وزارت ارشاد فارس نشسته بودیم که پشت تریبون روسری من افتاد و دوستانم از دور با هزارتا ایما و اشاره میگفتن که درستش کنم تا مبادا مسئولین واکنش بد نشون بدن. و اونجایی که از/۱
وقتی میگن نویسندهی ادبی باید صاحب افق باشه، یعنی همین.
کاملترین و دقیقترین تعریف از رمانتیسم فرانسوی رو ما در یک متن فلسفیِ تقریبا بیربط به ادبیات داریم:
-رسالهی نیچه رویاروی واگنر
بخش "واگنر به کجا تعلق دارد"، برگرفته از "فراسوی نیک و بد"
یکی از مهمترین دلایلم برای گرایش به تنهایی، نبود هیچ سنخ روحیهی همدلی و همدردی توی وجودمه.
متأسفانه هربار بیرحمانه و ناخواسته مشکل طرف رو توی صورتش تف میکنم؛ اغلب هم با سکوت.
احساس میکنم در روابط انسانی بهدردنخورم.
دوستان توییترم از هرجای این دنیا هم که باشن، با قلب و روحشون به من نزدیکن؛ به من واقعی و نوشتهها و تجاربم، فارغ از چهره و بدن و ظاهر تعیینکنندهام. این نوشته یک یادآوریه برای قدردان وجود ارجمندتون بودن، عزیزانم🖤
انسان از نگاه شوپنهاور، حیوانیست میلمدار و احمق، که در حداکثر حالت ممکن برای تسکین حماقت خود درمییابد که ارادهی او، هماره به سوی نیستی رهنمونش میکند. و با رسیدن به این نقطه، درگیر فرآیندی "رازآمیز" از تحققنیافتن اراده میشود.
برای خودم هم باورنکردنیه اما امشب فهمیدم بیش از دو ساله که "عمیق" نشنیده بودم.
فکر کن این همه وقت بنوازی و موسیقی بشنوی، اما لذتی که باید رو نبری!
چهقدر کور میشم گاهی...
اتفاقا من فکر میکنم ما سکس میخوایم چراکه ریشهی تمام مشکلات ما هست. ما ایرانیها عقدهای هستیم توی بیسیکترین مسئلهی حیاتی. فردیت نداره نگاهمون، باثبات و مصمم و متفکر نیستیم، چون سکس برامون یک هرگز بغرنج بوده و ایضاً هست. سکس یعنی من و ما و زن و مرد و جامعهی سالم.
We think we want sex, It's not always about sex. It's intimacy we want, To be touched, Look at, Admired, Smiled at, Laugh with someone, Feel safe. That's what we crave!
زندگی توی این خرابشده یعنی بناکردن خانه روی یک تپه گه.
یعنی تکدی و ذلت برای فراری رقتبار از تنهایی، برای بودن کنار یک مشت گونی آدمنما که باز هم انبانی از سرگیناند.
حالا زندگی اینگونه را تصور کنید،
هرکاریاش کنید بوی کثافت میدهد.
اروتیسم یعنی زجر به طولانجامیدهی مخاطب در همان چند ثانیهی مانده به ارگاسم، منتهی به کلایمکسی ناقص و در انزجار سکنیگزیدن.
چیزی شبیه به صحرای سرخ آنتونیونی؛ شاهکار!
یکبار نیبلونگهای فریتز لانگ رو با ذوق برای یکی گذاشتم و گفتم: ببین عجب فیلمی ساخته واسه اون موقع!!
و پاسخ داد: چرا زرده فیلمه؟ شاشیدن رو پرده انگار.
و خیلی جدی بود.
پس با اهلش تجربه کنید ترجیحا. :)
در کنار آن یکی که میگفت: دلم میخواهد وقت شنیدن "حلقهی نیبلونگها" کنارم باشی، این هم از برگزیده های این ژانر است!
پینوشت: اجرای کامل اپرای حلقه 14 ساعت طول میکشد.
واریانت پیشنهادی من: موقع خواندن احیاء علوم الدین امام محمد غزالی کنارم باشی... (از کتاب پروست طولانیتر است!)
ای کاش لهجهی عربی داشتم و میتونستم "الستَ وعدتني" قِیس بن مُلوّح رو هرروز برای خودم بخونم.
ترجمهی بخشی از متن:
مگر به من قول ندادی قلب من
که اگر از عشق لیلی پشیمان شوم
تو نیز رویگردانی...
پس حالا چگونه است که من از عشق لیلی نادمام
اما تو هروقت نامش به میان میآید
آبمیشوی/
با خودم کلی مشاجره کردم که یک هفته با مردم تعامل کنم و همصحبتی.
حالا دارم لیست مخاطبین رو زیر و رو میکنم و امیدوارم با انداختن تاس، یک آدم جالب پیدا شه برای معاشرت.
کار سختیه.
امروز یک دکتر روانکاو، برام از metaphorهای روش act میگفت که یکیش این بود:
تصور کنید مُردید و قراره کسانی راجع به شما و کسی که بودید نطق کنن. "دوست دارید" چی بگن؟
-بیاید پاسخهای شما رو بشنویم.
بعد از دیدن این ویدئو، دوستی نوشت:
شعله ای در پوست آدمی شاید... اینچنین گرم...اینچنین زن...اینچنین که بوی دریا گرفته سینههات
و در آنی من برای من، زیبا شد.
علاوه بر زنبودن، گوشهگزینی هم بسیار سخته در این "خرابشده".همه سرشون توی زندگی همه، شعور این رو ندارن که گاهی آدم یا وقتش رو نداره یا انرژی کافی برای همصحبتی که در دسترس باشه. و هزار پیوند نسبی و خونی و گهخوری دیگه.
به همین دلیله که موکدا روابط باید سببی باشه، حتی با والدین
به یک هفته زندگی وحشی نیاز دارم.
شکار و جویدن قلب تپندهای که سیاهرگش زیر نیشهام میترکه.
تلاش جدی برای بقا و حمل هیمههای درشت و عبور از جنگلهای انبوه و برهنه خوابیدن روی یک تختهسنگ.
پس از دو سال سخت، به انتهای درجستوجو نزدیکم و هر خط، هر خط رو به انتها قلبم را میفشرد. تو گویی در انتظار تمامشدنِ "من"های خلطشده در وجودم باشم؛ منهایی که پروست در منِ شبیه به مارسل جای گذاشته.
تمام چیزی که میتوانم بگویم این است که در جستوجو اثریست منحصرا دربارهی نوشتن.
فردای سختی در پیشه و امروز مجبور بودم ساعتها بنویسم. و امشب خواب رو فدای مفهوم والاتری میکنم؛ رضایت.
به نقل از حافظهم از پروست:
"گلولهای در دوئل شلیک میشود، برای سنجیدنِ شهامت."
همانا این جان و قربانی "قلم" شدن