پلیس جلوم رو گرفت، علامت ایست رو ندیده بودم. اومد مدارک رو خواست. بهش دادم. پرسید حالت خوبه؟ جواب ندادم. پرسید به کی میتونم زنگ بزنم که بیاد اینجا دنبالت. گریهام بیشتر شد و گفتم «خونه من اینجا نیست، من کسی رو اینجا ندارم». گفت توی ماشین پشتت وایمیستم، هر موقع آروم شدی راه بیفت
یه چیزی بگم خطاب به تازه مهاجرها. این «تازه مهاجر» که میگم، میتونه از یه روز تا دو سال اول (یا حتی بیشتر) مهاجرت باشه. اولا بگم که اصن نصیحت نیست، صرفا چیزیه که الان فکر میکنم اگه سالها قبل کسی اینو به من میگفت «شاید» سختی روزهام یه کم قابلهضمتر میشد 👇🏻
من نمیفهمم نوجوونها و جوونهای این دوره زمون چرا اینقد خوشگل و باکلاس و اهل یوگا و تنیس هستن؟ زمان ما همه دور هم درب و داغون بودیم: تا ۱۸ سالگی بابت کنکور روانی بودیم، بعدش هم (تا همین الان) داریم مراحل درمانی رو طی میکنیم که اثر اون ۱۸ سال اول بره (البته دور از جون شما) 🙄
فوقلیسانس رتبهام شد ۱۶، حالم گرفته بود. میخواستم تکرقمی بشم. چرا؟ ساده است، چون زندگی بلد نبودم. بابا و مامان برام یه انگشتر خریدن به اسم مدل پرنسسی. یه انگشتر ساده که روش ۱۶ تا نگین به صورت یه مربع قرار میگرفتن. بابام بهم گفت، قبول هم نمیشُدی باز هم این جایزه ما بود برات👇🏻
گفت «زندگی کن دخترم». اون انگشتر رو فقط توی مناسبهای خاصم دستم کردم، میترسیدم خط بهش بیفته. دیشب لندن بودیم، انگشتر پرنسسیام رو میز اتاق توی پاریس جا مونده بود. الان رسیدیم پاریس. خونه رو دزد زده و انگشتر پرنسسی من رو برده. کاش بدونه چی برده، کاش کم نفروشه انگشتر نازنین من رو.
شما میگی دماوند؟! چلوکباب فلان؟! اتوبان چمران؟! تجریش؟! من میگم پیچیدگی و کثافتکاری روابط خانوادگی و فامیلی… نه! من اصلا و ابدا دلم تنگ اون سرزمین نیست، این زمستون سردِ ساکت اینجا رو به هزار تا شاطرعباس و لواشک و فلان و بیسار نمیدم.
سال اول لیسانس داداشم بهم گفت ببین فلانی بچه خوبیه به نظرم، باهاش دوس شو… جدی جواب دادم «من که قصد ازدواج ندارم». طفلک پنج دقیقه سکوت کرد آخرش گفت «میدونی که با هر کی دوس شدی، لازم نیست زنش بشی دیگه؟». هنوز بعد این همه سال حرف بیربط که میزنم میگه «قصد ازدواج نداری، نه؟!» 😁
خلاصه که با سختی مهاجرت نجنگین، قبولش کنین. سخته، سرویس شدین و قراره بازم سرویس شین. تمرکز کنین روی هدفتون و کنار گریه و فحش، ادامه بدین. ولی فکر نکنین که حق ندارین از سختیاش بگین و توی خلوت خودتون درد بکشین. نه، راحت بگین! این زخم مشترک ما��ت. اگه بغل کنیم همو، راحتتره. بوس.
هر جا لازم شد، وایستین، جیغ بزنین، فحش بدین، گریه کنین، و بعد دوباره راه بیفتین. اشکال نداره خاکی بشین، مهاجرت سخته و اکه خاکی نشین عجیبه. به خودتون حق بدین واقعا کم بیارین، مسیر پیچیدهایه و میتونم بگم عموم ما براش آموزش ندیدیم. حرف بزنین با آدم امین زندگیتون. 👇🏻
شما پولدار باشی یا نباشی، قبل مهاجرت خونه زندگی خودت رو داشت باشی یا نه، در ۲۰ سالگی مهاجرت کنی یا ۵۰ سالگی، بیای درس بخونی یا کار کنی یا هر چی، مهاجرت سخته. سختی واسه یکی دلتنگیه، واسه یکی مالیه، واسه یکی تنهایی، واسه یکی فشار کار و درسه، واسه یکی همه اینا با هم. 👇🏻
فلان شهر هر روز صبح میان ماچتون میکنن و مزخرفات مشابه رو بذارین کنار. الان، امروز، این لحظه «همینه که هست». پس گریهتون رو بکنین و بلند شین. من قول میدم بهتون، اصن مینویسم و امضا میکنم که: ۱. توی این مسیر نمیمیرین، ۲. این روزها میگذرن، ۳. آینده بهتر از امروزه واستون. 👇🏻
اولا بگم که هیچ قضاوت و ندامتی توی این رشته توئیت نیست. دوما مینویسم چون خیلی خوشحال میشدم اگه یکی بود که اینا رو به انجیرک سالهای قبل میگفت. سوما که نظر شما محترم و اصن کلا حق با شماست. من مینویسم شاید به درد یک نفر خورد 👇🏻
خلبان با صدای خیلی جدی و واضح شروع کرد که «متاسفانه امشب مسیرمون رو باید عوض کنیم به خاطر مشکلی که پیش اومده». یهو همهمه داخل هواپیما قطع شد. ادامه داد «سورتمه سانتا تو همین مسیره، واسه اینکه بهش نخوریم یه کم راهمون رو عوض میکنیم، نگران نباشین، زمان پرواز ما تغییر نمیکنه» 😄
عرض شود به خدمتتون که شرکت رو ترکوندم امروز سر اینکه خجالت نمیکشین یه بَع نکردین در مورد اتفاقات اخیر ایران… هیچی دیگه، نشنال لیدر آمریکا یه ایمیل زد به مدیرهای اصلی که این روزها ایرانیها رو بشنوینشون. الان هم با تیم دایورسیتی کانادا حرف زدم و خلاصه که حله!
#مهسا_امینی
به بچههایی که در پروسه درخواست پذیرش از دانشگاهها هستن: حق دارین کلافه بشین چون ریزهکاری زیاد داره. اما چند تا اشتباه رو نکنین: ۱. توی ایمیلتون بولوف نزنین (رفتم همه مقالههات رو خوندم، چقد تو خوبی). در عوض منطقی و صاف صحبت کنین که چطور به اسم این استاد رسیدین. 👇🏻
موضوعات بیربط: یادتونه زنگ ورزش باید زیر مانتو شلوار ورزشی میپوشیدیم، بعد وقتی تعطیل میشدیم باید حتما عوضش میکردیم و دوباره شلوار مدرسه رو میپوشیدیم. اگه باهاش بیرون از مدرسه رویت میشدیم که معادل خرید و فروش مواد مخدر بود... واقعا شلوار ورزشی زیر مانتو چه ایراد اخلاقی داشت؟ 🤔
دوس داشتم زودتر از مامان و بابا پاشم و صبحانه به راه کنم. ۶ سالم بود که یه صبح جمعه خواستم حلیم بگیرم. قابلمه برداشتم و تاریک بود که زدم بیرون. رفتم دم در حیاط و تازه واسم سوال پیش اومد که کجا باید برم. خیلی جدی رفتم در همسایه طبقه اول رو زدم و گفتم میشه منو ببرین حلیم فروشی؟ 🤦🏻♀️
مهاجرت که میکنی، توی مغز آدم زمان وایمیسته، نه کسی بزرگ میشه، نه کسی پیر میشه، نه ساختمون و رستورانی خراب میشه. توی مغز آدم همه چی همون شکلی که بوده میمونه. از دور شاهد اتفاقای خوب و بد میشیم ولی باور نمیکنیمشون. فلانی عروسی نکرد که، بچه دار نشد که، فارغالتحصیل نشد که 👇🏻
«تا وقتی که من تو تهران نباشم، نمیتونم برای هیچکس توی تهران فراخوان بدم».
شعور تو یه نفر مستقیم در فرق سر کل بدنه اون نظام بوگندو، آقای اسماعیلیون.
#مهسا_امینی
عزیزانم، باور بفرمایید اینکه شما «ثابت کنید» کشوری که شما بهش مهاجرت کردین خیلی بهتر و خفنتر از اون یکی کشوره، اصلا امتیازی برای شما و نشونه خفن بودن شما نیست. حالا هی جامه بدرانید 🤦🏻♀️
خطاب به اونایی که یهو نازل میشن و میفرمایند «عزیزم، چرا وارد رابطه نمیشی؟! تنهایی خوب نیستا! بیا فلان کس رو ببین، بیا شروع کن آنلاین آدم دیدن، تا جوونی فلان و بیسار و …». باور کنین ما بز نیستیم، میفهمیم خوبیهای رابطه خوب رو، خوبیهای بودن یکی که دلت بهش گرم باشه. اینکه خوبی 👇🏻
دو دقیقه لینکدین رو باز میکنی، همه هپی هستن که شِیر کنن که کوفت و زهرمار. وا بدین دیگه، دو ساعت نشستی و یه کوفتی رو آنلاین دیدی (وسطش هم سه بار رفتی دستشویی)، داد و هوار نکن دیگه، اَه 😑
دلم برای کمتجربهترها میگیره، اینکه چقد احساس ناکافی بودن میکنن با این ژستهای توخالی.
حالم بهم میخوره از آدمایی که همه چی واسشون مهیا بوده و حالا یه تحفهای شدن و الان دارن فخرش به کسایی که هیچ امکاناتی نداشتن میفروشن... آب توی دلش تکون نخورده و تحصیلات خوب کرده و الان هم درآمد درست داره، اونوقت به کسی که اصن شرایط رشد نداشته پوزخند میزنه. بمیر ایکبیری، بمیر 😑
بالاخره یه #خبر_خوب و #اقدام_درست:
#در_خانه_بمانیم و #کتاب_بخوانیم
سازمان اسناد و کتابخانه ملی بیش از ۲۳ هزار کتاب را برای مطالعه با هماهنگی ناشرین روی این سایت در اختیار همه قرار داده. سایت امکانات دیگهای مثل #کتاب_صوتی هم داره. اینم آدرس وبسایت:
حدود ۱۸ سال پیش بود. سر میز نهار نشسته بودیم، خونه ما، تقریبا ۱۰ ماه بعد از فوت کردن پدربزرگم. نهار غذای رشتی بود، خوب یادمه چون بوی سیر میومد. دایی بزرگه بابت موضوعی (از سر مهربونی) سر مادرجون (مادربزرگم) داد زد، مادرجونم بغض کرد و یه قاشق غذا گذاشت دهنش و قورت داد 👇🏻
اگه نمیتونین با این واقعیت زندگی کنین و گاهی از مسیرش لذت ببرین، فریاد بزنین و کمک بگیرین. من پزشک نیستم و نمیتونم بگم دارو راه همه است، شاید برای یکی ورزش، شاید برای یکی مشاور، نمیدونم. ولی به خودتون اعلام کنین که نیاز به کمک دارین و دنبال کمک بگردین که از نون شب واجبتره. تمام.
اگه همیشه غمگینین، اگه غم (که بخشی از زندگیه) رو نمیتونین جمع کنین، اگه استرس و نگرانی از اتفاقای گذشته یا عدم قطعیت آینده مدام باهاتونه و روی روزمرگی (غذا، کار، معاشرت و غیره) تاثیر گذاشته، کمک بگیرین. داد بزنین. نگین همه چی خوبه، مردم هزار تا درد دارن، من فقط ناشکری میکنم 👇🏻
پلیس مهربون روستامون امروز میبینه که ترافیک شده، پیگیری میکنه و میبینه که این مامان اردک با سه تا جوجه خرش وسط خیابون گیر افتادن. هیچی دیگه دستگیرشون میکنن و برشون میگردونن خونه 😍
تو چشمای رئیس کل نگاه کردم و گفتم «رفتارت خیلی توهینآمیزه و من رو اذیت میکنه، نباید کلافگیات رو با داد زدن سر من یا بقیه تخلیه کنی. این رفتارت اصلا حرفهای نیست و من رو بیانگیزه کرده». کسی کار سراغ نداره واسه من؟ 🤦🏻♀️
کمک بگیرین. هر کدوم از ما آدما درد خودمون رو داریم، یکی درگیر با همراه زندگیاش، اون یکی غم تنهایی داره، یکی گرفتاری مالی داره، اون یکی با کارش مشکل داره، یکی خانوادهاش ساز مخالف میزنه و اون یکی درگیر مریضیه. این زندگیه! اصن قرار نیست مهربون و منصفانه باشه، همینه که هست! 👇🏻
تو نهار نخوردی، ضعف میکنی، بیا یه چیزی بخور. انگار نه انگار شکسته. مادرجون ۳ روز بعد فوت شد. صدای گریه دایی از ذهنم پاک نمیشه.
#WorldElderAbuseAwarenessDay
پ.ن. چهار سال پیش سر نهار بابت بحثی بغض کردم و خواستم به روی خودم نیارم و غذا رو قورت دادم. آخ چه دردی میگیره گلو و گردن...
خلاصه اینکه من زندگی کردن بلد نبودم. این سری که ایران بودم دفترخاطرات از بچگی تا قبل اومدنم رو ورق زدم… من اکثر اوقات غمگین و مضطرب بودم، نگران اتفاقات پیش نیومده آینده بودم، مینشستم اونها رو تا ته ته راه پیشبینی میکردم و با غم تلخیهای آینده گریه میکردم و داغون میشدم 👇🏻
ظاهرم؟! عالی! بچه درسخون، عاقل، خانوم، موقر، شیطون و پر انرژی و مثبت، سر به راه! این سری که ایران بودم و نوشتههام رو میخوندم فکر کردم کاش توی دبیرستان جای یکی از اون مدالهای فلان و بیسار میفهمیدم یا یکی بهم گوشزد میکرد که «بچه تو نیاز به کمک داری، این روند منطقی نیست 👇🏻
کم میاری توی زندگی، هنر نیست همیشه خوب بودن، اصن ممکن نیست همیشه خوب بودن» و دستم رو میگرفت و میبرد پیش روانکاو یا روانشناس. هزینهاش چی بود؟ کلاسهای المپیاد بعد از مدرسه رو نمیرفتم؟! جهنم! ولی شاید راهم آسونتر میشد ازونجا به بعد. خیلی حرف زدم، خلاصه حرفم: 👇🏻
بارها از سر محبت بهم گفتن که قطعش کن، بسه، تو جوونی، ورزش کن، تو که همیشه میخندی و ازین حرفا. چیزی رو که این عزیزان نمیدونن اینه که منی همیشه دلقک شیطون و با نیش باز، همیشه حساس بودم، زندگی رو جدی میگرفتم، برای همه چیز برنامه داشتم، نظر همه آدمای دنیا واسم مهم بود 👇🏻
من دقیقا سه سال و نیمه داروی ضدافسردگی مصرف میکنم (سرترالین)، دو سال ازین مدت با دوز خیلی بالا بوده (و هست). شروعش با کلی عوارض عجیب بود مثلا توهم که طی گذر زمان رفع شد ولی بعضیهاش مثل افزایش وزن یا عرق کردن توی خواب باهام موند. همونطور که خیلیهاتون میدونین 👇🏻
با دوستم صحبت میکردم، یهو دیدم یه آقایی اومد توی تصویر. دوستم معرفیاش کرد و گفت که قبل این بساط قرنطینه، تقریبا پنج هفته پیش اولین دیتشون بوده. آقاهه شب خونه دوستم مونده و صبح پاشدن دیدن بهبه چه همه چی خوبه، آقاهه رفته خونهاش و اثاث جمع کرده و ازون روز باهم زندگی میکنن 🤔
و بدیات رو با یکی سهیم بشی ولی یه جوری این چشم ترسیده که عطاش رو به لقاش بخشیدیم، چون شاید میدونیم اگه اشتباه کنیم، اینبار میمیریم. نه که مُردن ترس داشته باشه، نه! اینبار باید سر بذاریم و بمیریم. حالا شما هی نصیحت کن بدون اینکه بدونی از چه آتیشی و با چه زخمهایی اومدم بیرون 🙂
دلیل اصلی اینکه من از دکترم کمک خواستم #خاطرات_مرداد بود، واستون قبلا نوشتم که یه شب تا دم حماقت خوردن یه سری مزخرف رفتم و ترس ازینکه به سر مادر و پدر و برادرم چی میاد باعث شد که به اورژانس شهر زنگ بزنم. گذشت اون روزها و این قرصا شدن روتین زندگی من. دایره خیلی محدود دور و برم 👇🏻
به نظرم اومد که خیلی سخت غذا رفت پایین از گلوش، حدس زدم به خاطر اون گوله بغضه. مادرجون نجیبترین و صبورترین زن در زندگی من بود، هیچی نگفت و طوری آروم به غذا خوردن ادامه داد که انگار هیچی نمیشنوه. نتونستم تحمل کنم، رفتم توی اتاقم تا صداها قطع شد. وقتی اومدم بیرون، مادرجون گفت 👇🏻
داشتم خرید میکردم که تلفنم زنگ خورد و چند کلمه فارسی حرف زدم.
یه خانوم چند تا چرخ خرید رو هل داد و پرید جلوم.
- ایرانی هستی؟
+ بله ☺️
- کی اومدی؟
+ خیلی وقته 🙄
- شوهر داری؟
+ ام... نه 😳
- دوستِ پسر چی؟
+ 🤨
- کار میکنی اینجا؟ حقوقت چقدره؟
+ 😑 ببخشید من باید برم.
خو چرا؟ 🤦🏻♀️
داشتم روی کاغذ جلوم مینوشتم که خانوم مقابلم پرسید «این چه خطیه؟!»
گفتم #فارسی و این مدل نستعلیقه.
ازم خواست نوشتهام رو براش ترجمه کنم.
واسش گفتم:
«سیر نمیشوم ز تو، ای مه جانفزای من
جور مکن، جفا مکن، نیست جفا سزای من»
چشماش رو بست و گفت حس میکنم کنار یه دریاچه دارم میرقصم ☺️
توی کل عمرم فقط یه بار ازین اتفاق گفتم اونم واسه یه غریبه. گفتم که بعد ازون حس میکنم لایق خوشی نیستم و اگه زندگیام پیچ خورد واسه اون اتفاق بود. موقع تعریف کردن میلرزیدم. هنوز مجبورم عید رو بهش تبریک بگم، ایران که میرم ببینمش ولی هنوز بغضش توی گلومه. من فقط شش سالم بود.
#MeToo
میگه: «عمه، زنگ زدم که با شما مشورت کنم موقع شمع فوت کردن چه آرزویی کنم، شما چیزی لازم نداری؟!»
حق دارم بمیرم واسش؟ 🥰
#عمه_خوشحال، عمه خیلی خیلی خیلی خوشحال و دلتنگ...
نشستم توی رستوران تا بقیه بیان، به خانوم مهماندار گفتم موهات خیلی قشنگن. گفت:
I just broke up, wanna hang this weekend?!
خدایا منو بخور راحت شم دیگه 🤦🏻♀️
توی دنیای موازی من همکار مایکل هستم، هر روز صبح از روی خبرهای تلخ دنیا، کارتون میکشیم که مردم بیشتری از اتفاقات غریب این دنیای عجیب خبر داشته باشن، که شاید یه روزی این دنیا جای بهتری باشه.
#مهسا_امینی
#زن_زندگی_آزادی
@deAdder
Thanks for making this world a better place
۲. شما با بیست و خوردهای سال (نه اصن پنجاه و خوردهای سال) نمیتونین عالم به همه موضوعات باشین و این منطقیه. الکی خودتون رو بیاعتبار نکنین با گسترده کردن زمینه تخصصیتون. ۳. واقعیت (تلخ یا شیرین) اینه که آکادمیا هم بیزینسه و تهش اون استاد هم با شما میخواد پروژه خودش پیش بره 👇🏻
پس توی ایمیلتون جای اینکه کلی بگین خودتون چه سابقه بینظیری دارین، توضیح بدین که بودنتون چه خیری به اون استاد میرسونه. ۴. لطفا لطفا لطفا قبل ایمیل زدن به استادا، یه کم تحقیق کنین راجع بهش. یه متن رو به بیست نفر نفرستید. جدا ازینکه شانستون میاد پایین، 👇🏻
بازنشسته؟ پیر؟ اصلا! همه چی همونجوری مونده! چه عروسی و جشن و عزاهایی که از روشون پریدم و یادمون رفت باهاشون بالا بریم و پایین بیایم. با مهاجرت زندگی توی یه خط صاف (نسبتا) بیهیجان واسمون تعریف شد و موند. امروز ولی خط زندگی من بالای بالای بالا بود. تولد مامان، واقعی، حضوری #شکر
خانوم و آقای هموطن در فروشگاه مشغول انتخاب لباس بودن که وارد شدم، شلوار رو پرو کردم، پسندیدم و برای پرداخت راهی صندوق شدم.
آقا: این دختره خرید کرد و رفت، ما هنوز اینجاییم.
خانوم: آخه لباس پوشیدنش رو ببین.
آقا: کاناداییها سادهان، خوبه دیگه.
خانوم: برو بگیرش اصن.
آقا: 😳😑
من: 🤦🏻♀️
مامانم همیشه میگن «حرف خوب بزنین، آرزوی خوب کنین، خیر بگین و خیر بخواین، که اگه شد، شرمنده زمین و زمان نشین».
خیر خواستم و شد... باورم نمیشه، باورم نمیشه 😭
#شکر
#فندق_من
رسپیهای جدید رو امتحان کنم ولی باید سالاد باشه. آبگوشت نمیخوام بخورم 😐
۹. یادتون باشه این تصمیم مرگ و زندگی نیست، شما ممکنه بعد دو سال تصمیم بگیرین زمینه کاریتون رو عوض کنین. ۱۰. و آخر اینکه، صبور باشین ☺️
پ.ن. بقیه بچهها با تجربه مشابه، لطفا مواردی که من یادم رفته رو بگن
که اگه نظر یا راهنمایی داره، باهاتون به اشتراک بذاره. حتی میتونین ازش بپرسین که آیا استاد دیگهای رو پیشنهاد میده یا نه. ۶. بعله بعله خارجیها تعارف اینا ندارن. اما احترام و جملات مودبانه توی ایمیل بسیار تاثیرگذاره. ۷. قبل از ایمیل زدن به یه استاد، سعی کنین 👇🏻
خیلی از اوقات این اساتید باهم مشورت میکنن راجع به کاندیدهاشون و خیلی راحت اسمتون بیاعتبار میشه. نه امسال بلکه سالای آینده هم شانستون کم میشه. ۵. اگه به استادی ایمیل زدین و بهتون گفت نه (به هر دلیلی)، یهو ناپدید نشین، جواب بدین ازش تشکر کنین که جوابتون رو داده و ازش بخواین👇🏻
نمیدونین چه جمعیتی اینجاست، نمیدونین چقد منظم و قشنگیم، نمیدونین چقد متحد و یه صدا هستیم، نمیدونین چقد از نمایندهها اومدن و به احتراممون وایستادن، نمیدونین… قلبم پر از درد و غروره…
#مهسا_امینی
#هواپیمای_اوکراینی
بیشتر از پنج سال توی این خونه زندگی کردم، خونهای که قرار بود موقت باشه ولی نشد که بشه... پنج سالی که اندازه پنجاه سال بزرگ شدم و مو سفید کردم و خودم رو شناختم. امشب رفتم تمام خاطرههای روی در و دیوار رو یه بار دیگه سر فرصت مرور کردم. کلید رو تحویل دادم... تمام. #بماند_به_یادگار
تا یکی بهمون پیام میده یا زنگ میزنه نگیم «چه عجب، بهبه، آفتاب از کدومور در اومده» و این مزخرفات… مردم به ما بدهکار نیستن که. آدم رو پشیمون میکنن از احوالپرسی، اَه 😒