(١)
به تاريخ ١٨ مُرداد ١٤٠٠ برگشتى...
وقتى در مطب رو باز كردم و چشمم بهت اُفتاد، در كمال ناباورى بند بند وجودم داشت از هم باز ميشد و از فرق سر تا نوك انگشتام يخ كرده بود. تمام بدنم رعشه گرفته بود و ميلرزيد. لُكنت گرفته بودم. از شدّت تپش قلب احساس كردم هر آن ممكنه سكته كنم. ادامه