زنی که در تصویر میبینید مادرجون منه. تو هفت و پنج سالگی، با زبون روزه، زیر آفتاب، از صبح تا غروب تو زمین کشاورزی مشغوله. این عکس شاید یکی از زیباترین و گویاترین تعریف بخش زیادی از زنهای زحمتکش مازندرانی باشه، سایهشون حالا حالا ها بالای سرمون باشه.
زنی که در تصویر میبینید مادرجون منه. تو هفت و پنج سالگی، با زبون روزه، زیر آفتاب، از صبح تا غروب تو زمین کشاورزی مشغوله. این عکس شاید یکی از زیباترین و گویاترین تعریف بخش زیادی از زنهای زحمتکش مازندرانی باشه، سایهشون حالا حالا ها بالای سرمون باشه.
تولد خواهرزادم بود. بهش میگم راستی من یه عکس دارم که تو هنوز نوزادی، رو شکم من دراز کشیدی. با تعجب میگه “مگه تو بیرون آیپد هم میتونی بیای؟”. تا اینجا این تلخترین خاطرهی مهاجرت بود.
رستوران هندی غذا سفارش دادم، گارسونه گفت این برای شما فکر کنم خیلی تند باشه. گفتم عه؟ همینو بیار پس. لقمه اول تا ماتحتم سوخت. به زور تا تهش رفتم. گارسون که اومد بچه پررو بازی گفتم تندت این بود؟ معذرت خواهی کرد گفت به بچهها گفتم خیلی تندش نکنند که اذیت نشی.
تو یه کنفرانسی رفتم جلو به فارسی به یه آقایی گفتم سلام شما مازندرانی نیستید؟ گفت داااادااااااش بگیم از رو قیافه حدس زدی ایرانیام، مازندرانیش رو چطوری حدس زدی؟ آره قائمشهریم.
بچهام رو از ماشین پیاده کردم، دیدم دستش رو این طوری گذاشته رو ماشین تکون نمیخوره. میگم چرا نمیای؟ میگه تو مدرسه بهمون یاد دادن وقتی از ماشین پیاده میشیم تا اون دستمون رو نگیرید، این دستمون رو باید بذاریم رو ماشین. کاش معلمشون یه دور اینا رو به ما هم یاد میداد هماهنگ باشیم.
ترم یک، اولین برف که بارید با همخوابگاهیها داشتیم میرفتیم برفبازی که دوستای لرمون اومدند گفتند عه، دارید میرید برفجنگ؟ ما هم میایم. اولش خندهام گرفت چرا به برفبازی میگن برفجنگ، ولی وقتی رفتیم فهمیدم چرا برفجنگ، و البته دیگه خندهدار نبود.
بچهام هواپیما رو تو آسمون بهم نشون داد، گفت کاش الان ما تو این هواپیما بودیم داشتیم میرفتیم ایران. گفتم دلت خیلی تنگ شده؟ گفت نه، پرواز ایران طولانیه، میتونم کلی کارتون تماشا کنم.
سریال ترکی اینطوریه که اولش صرف همراهی با خانواده میشینی کنارشون و با پوزخند بهشون میگی این آخه چیه نگاه میکنید، بعد چند وقت به خودت میای میبینی با دهن نیمهباز نشستی کنارشون و میگی ای گلجمال نامرد، دستت بشکنه.
زبان مازندرانی متاسفانه زبان بحث جدی نیست. مثلا شما تو زبان فارسی در میانهی بحث میگی “نمیدونم” که خودش پذیرش جهله و سرآغاز مسیر دانش، اما تو مازندرانی میگی “ندومبه” که طرف مقابل در بهترین حالت ادات رو درمیاره که “ندومبه؟ پس چی گی خرنی؟”
واسه زنم لاته درست کردم و طرح روش اینقدر خوب دراومد ولی تا رفتم موبایلم رو بیارم یه جرعه ازش خورده بود. میخواستم بشینم گریه کنم، پس احترام به مخاطب چی میشه زن؟ :(((((((((((((*
*دهه هشتادیهای عزیز، دارم گریه میکنم، نمیخندم
بابام بهترین فرزند روی کرهی زمین نبود احتمالا ولی مادربزرگم ده سال آخر زندگیش فلج شده بود و با ما زندگی میکرد. بابام میبردش حموم، تر و خشکش میکرد. بهش غذا میداد. مادربزرگم تا مهمون میومد میگفت این دست و پای من رو میبنده، بهم آب و غذا نمیده، شکنجهام میکنه. یک بار ندیدم
رو تخت دراز کشیده بودم، دختر سه سالهام داشت رد میشد، خیلی خسته بودم و حوصله اینکه بگه بیا بازی کنیم نداشتم، واسه همین خودم رو زدم به خواب. اومد دیدم خوابم از کنارم رد شد، رفت پتوی خودش رو آورد کشید روم، صورتم رو بوسید، رفت.
بچهام از کنارم رد شد، دستش رو به حالت بایبای آورد بالا گفت آفتوبه. به زنم گفتم این بیادب چرا به باباش میگه آفتوبه؟ اصلا از کجا یاد گرفته؟ که زنم توضیح داد بچه بیچاره گفته “آف تو بد” و داشته شب بخیر میگفته :)))))))))))))
دبیرستان با دوستم یه آیدی مشترک داشتیم به اسم فرید که دانشجوی سال دوم عمران بود. تو چت با دختری آشنا شدیم که دانشجوی سال اول معماری بود و رابطه عاشقانهای شکل گرفت. بعد ماهها از سر عذاب وجدان بهش اعتراف کردیم ما دو تا بچه دبیرستانی هستیم. اونم گفت که سه تا دختر راهنمایی هستند.
پیش دانشگاهی یه معلم ریاضی داشتیم {بهترین معلم ریاضی عمرم} که پسرش سال بالایی ما بود و به شدت درسخون و نقرهی المپیاد ریاضی. فردای اعلام نتایج کنکور سر کلاس پرسیدیم پسرش چیکار کرد؟ یه آه عمیقی کشید، گفت “آرش خراب کرد”. بعدا فهمیدیم رتبهاش شده هشت.
زنم بچه رو برد واسه چرت بعد از ظهرش، منم تو اتاق آنلاین جلسه داشتم. یک ساعت بعد عصبانی و کلافه بدون اینکه کلامی حرف بزنه بچه رو آورد گذاشت وسط اتاق، از اتاق رفت بیرون، از خونه رفت بیرون، سوار ماشین شد، استارت زد رفت.
یه معلم ریاضی خیلی دوست داشتنی داشتیم که با سیبیلهای پرپشت و قد بلندش نماد اقتدار بود. فردای اعلام نتیجههای کنکور، سر کلاس تابستونی پیشدانشگاهی ازش پرسیدیم پسرش کنکور چی کار کرد. یه آهی کشید و گفت آرش خراب کرد، شد ۸.
دنیل ردکلیف، بازیگر نقش هریپاتر میگه تا مدتها از اینکه خیلی کوتاهه و قدش ۱۶۵ سانته احساس خوبی نداشته. تا اینکه یادش میاد بابا من هریپاترم، قد میخوام چی کار؟
یه بار استادم گفت جولای و آگست سهشنبهها ناهارتون رو بیارید، رو نیمکت جلوی ساختمون گروهی ناهار بخوریم، فانه. سهشنبه من یه ظرف پلو، یه ظرف قرمه سبزی، یه ظرف کوچیک ماست، یه ذره سبزی خوردن، دراوردم رو میز چیدم، استادم اومد از پاکتش یه هویج و یه سیب دراورد، اول هم یه گاز به هویج زد
قمیشی بدبخت مصاحبه کرد که چقدر از عکس یادگاری بدش میاد، الان ملت میبیننش میگن عکس یادگاری بگیریم؟ میگه بگیریم، میگن یاد چه گاری، بعد غش غش میخندن، از کل پروسه ها فیلم میگیرن
یه پنیر بز خریدم که خداشاهده پشم بز کمتر از این بوی پشم بز میده ولی چون زنم گفت نخر اینو نمیتونی بخوری و من گفتم نه من عاشق پنیر بز هستم مجبورم تا آخر این مسیر رو سینهخیز برم :(((((((((
اولین بار که میرفتم امریکا به عنوان یه مازندرانی یه کیسه ده کیلویی برنج طارم دم سیاه هاشمی فریدونکنار گذاشتم تو چمدونم. تو فرودگاه نیویورک طرف پرسید خوردنی چیزی همراهت داری؟ با افتخار گفتم یه کیسه برنج دم سیاه هاشمی فریدونکنار درجه یک دارم. از چمدونم درآوردش انداخت سطل آشغال.
دکتر بچه میگه تا یک سالگی بچهها باید هروقت گریه میکنند سریع برید سراغشون چون بچهها دچار استرس میشن که نکنه منو فراموش کردند، اگر دیگه هیچ وقت کسی نیاد بهم شیر بده چی؟ یا اگر دیگه هیچ وقت کسی نیاد تمیزم کنه چی؟ و این استرس برای همیشه توشون میمونه. کوچولوهای احمق :))))))))))
ناهار ماکارونی داشتیم. زنم پرسید سیر شدی؟ گفتم سیر نشده باشم هم مگه دیگه ماکارونی هست؟ گفت، راست میگی، نه. شام دیدم داره ماکارونی گرم میکنه. گفتم تو که گفتی ماکارونی چیزی نمونده. گفت از اونقدری که واسه ناهار در نظر گرفته بودم، چیزی نمونده بود، بقیهاش واسه شام بود.
صبح دیدیم که در فریزر باز مونده و همه مواد غذایی آب شده. حدس بچهام اینه که احتمالا “مانستر” شب اومده بستنی برداره ولی نتونسته پیدا کنه و رفته خوابیده.
همیشه بعداز ظهر ها منمیرم دنبال بچه. پریروز کار داشتم و زنم بعد از ظهر رفت دنبالش. دیروز که رفتم مدرسه دنبالش، فکر میکرد مامانش اومده دنبالش. از کلاس که اومد بیرون و من رو دید یه دفعه وا رفت و خندهاش رو لبش ماسید و گفت oh, you
تو سبد خریدم انار بود، فروشنده پرسید اینو میدونی بهترین راه خوردنش چیه؟ بذارش تو ظرف آب، با قاشق بزن پشتش، خیلی راحت دون میشه. همون جا یه انار رو آبلمبو کردم دادم بهش بخوره، کفش بریده بود. باورش نمیشد.
یه بار همزمان با اینکه من رفتم رو نیمکت جلوی آفیس ناهار بخورم استادم هم اومد ناهار بخوره. من ظرف برنج، قرمه سبزی، ماست، سبزی رو در آوردم گذاشتم رو میز، استادم هم از یه پاکت یا دونه هویج و یه سیب دراورد شروع کردن هویج رو گاز زدن :))))))))))
رییس رییس رییسم گفت شنیدم پینگپنگت خوبه، وقت ناهار بیا چند دست بازی کنیم. سه دست زدیم ۱۱-۵، ۱۱-۴ و ۱۱-۱ بردمش. تهش گفت مرسی از اینکه ملاحظهی منو نکردی و با تمام وجود بازی کردی :))))))))))))))))))))))
تو این ویدیو که طرف از دوستدخترش خواستگاری سورپرایزی کرده، یکی از داداچیها از اون پشت میگه مبارکه داداش، ایشالا پایدار باشید تا پای دار. پای دار آخه؟ :)))))))))))
اول دبیرستان یه دوست دختر سوم راهنمایی داشتم. داداشم که دانشجو بود، چند ماه بعد شروع کرد با خواهر طرف که همکلاسیش بود تلفنی صحبت کردن. وقتی فهمیدم، عصبانی به داداشم گفتم، رابطه ما جدیه، اگه شما جدی نیستید لطفن همه چیزو خراب نکن. داداشم یکی زد پس کلهام، گفت واسه ما آدم شده، ازگل
یکی از بزرگترین شوکهای مهاجرت واسه من وقتی بود که اون دمپایی جلو بستهها که تو ایران تو دستشوییها استفاده میشد رو نهتنها چهل پنجاه دلار میفروشند، بلکه باهاش دانشگاه و خرید و همه جا هم میرن
جانک رو حذف کردم، شکر مصنوعی رو تقریبا حذف کردم، تعداد قدمهام رو رسوندم به حداقل پونزدههزار قدم در روز، غذام رو هم یه ذره کم کردم، تو سه هفته هیچی کم نکردم + میم اون پیرمرده
پرش تمرکز اینطوریه که من سر لیسنینگ تافل یه دفعه به خودم اومدم و دیدم دارم به این فکر میکنم که بعد اتمام آزمون اگه سر خیابون ماشین گیرم بیاد و برسم به موقع تهران، شب خواهرم واسه شام آیا بادمجون هم سرخ خواهد کرد یا نه، که لیسنینگ تموم شد.
مادربزرگم تازه کار با اسکایپ یاد گرفته، هر روز یه دور به همه زنگ میزنه. الان زنگ زده بود میگفت تازه اتفاقن زنگ زدم خالهات رو دیدم، حسابی سکس کرده بود. من با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم یعنی چی؟ گفت تاپ پوشیده بود و آرایش کرده بود و ... خلاصه حسابی سکس کرده بود :))))
وقتی بعد عمل درد میکشید تنها بود. همهاش هم میگه شما خوب باشید، ما خوبیم. هزارتا فکر میاد تو سر آدم. نمیدونم چطوری خودم رو قانع کنم، یا گول بزنم که این کار، کار درست بود. که خودشون گفتند برو، گفتند برو دنبال یه لقمه نون چربتر، یه متر خونهی بزرگتر، یه هوا زندگی بهتر.
تو خارج شما میری قهوه فروشی میگی یه لاته بزرگ لطفا، میگیری میای بیرون. تو ایران:
اول خیلی سوسکی اصلاحت میکنند که لَته میخواید؟ اسپشال میخوای یا کامرشال؟ هفتاد سی میخوای یا هشتاد بیست؟ عربیکا یا روبوستا؟ هات یا نرمال؟ میخوری یا میبری؟
بچهام دستشو کرده بود تو دهنم، زنم میگه نذار اینکارو بکنه، خیلی آلوده هست. میگم حالا آلودگی دست این بچه با من مگه چیکار میتونه بکنه؟ میگه دهن تو منظورم بود، میدونی دهن چقدر باکتری داره.
نیم ساعت بعد از اینکه بچهام به دنیا اومد، دو تا از دوستامون که خونهشون نزدیک بیمارستان بود اومدند دیدنمون. پرستار اومد گفت دو نفر مهمون دارید، اجازه بدم بیان داخل؟ گفتم آره، دوستامون هستند. خندید گفت البته با همسرتون بودم، شما خودتون به خاطر همسرتون اینجایید :)))))))
مامانم گفت لطفن هر روز واسم عکس بفرست، پریروز عکس ناهارم رو فرستادم. گفت منظورم عکس خودتون بود نه غذاتون. امروز عکس خودمو فرستادم، میگه منظورم عکس بچه بود، نه خودت :)))))))))
ایرانیای دانشگاه یه رسمی داشتند که وقتی ایرانی جدید میخواست بیاد، یکی داوطلب میشد تا به فرد جدید به صورت موقت اسکان بده تا جا پیدا کنه. چهارسال پیش یه دختره میخواست بیاد، یه پسره داوطلب شد دختره بیاد پیشش. دختره اومد، چهار سال تو اون خونه موند، امروز هم ازدواج کردند.
که بابام بعدش بهش چیزی بگه. این طوری هم نبود هوش و حواس نداشته باشه و هذیون بگه. شیطون بود و سرگرمیش بود این حرفا. بقیه که میرفتن میخندید و میگفت شوخی کردم. حالا من واسه بابام چی کار کردم؟ هیچی! تنها پا میشه میره تهران دکتر و برمیگرده، عمل که کرد تنها بیمارستان خوابید،
دو تا موضوع خیلی عجیبه. یکی اینکه پیتزاهای ایران چطور اینقدر از پیتزاهای بقیهی جاها خوشمزه تره. دو اینکه خارجیها چطور پیتزای ایرانی رو اونقدری که باید دوست ندارند.
مامانبزرگم میگه نمیتونی وام بگیری از امریکا بیای ایران ملک بخری؟ به شوخی میگم صدهزار دلار بیارم خوبه؟ خیلی پولهها، به پول ایران میشه یک میلیارد و هشتصد میلیون تومن. میگه خیلی پولت میشه یک میلیارد و هشتصد میلیون؟ با این پول هیچی نمیشه خرید اینجا. پول امریکا هم بیارزش شدهها
زنگ زدم مادربزرگم، بعد سلام و احوالپرسی گفت راستی یه سروپرایز برات دارم؟ با ذوق گفتم چی؟ گوشی رو چرخوند داد دست سیما خانوم، همسایهشون که آخرین بار بیست سال پیش دیده بودمش. واقعا سورپرایز شدم الان باید بهش چی بگم :))))))))
رفیقم رو بردم ماشین بخره، رفتیم مکانیک ایرانی ماشین رو چک کنه. یه پیرمرده هم اونجا بود، فهمید رفیقم تازه از تبریز اومده پرسید پرسید فامیلیت چیه؟ رفیقم گفت حسینیزاده. پیرمرده گفت نه، شما تاتوتیان هستید، من بابابزرگت رو میشناسم، فامیلیتون رو عوض کردید. درست هم میگفت :)))))))))
سر کنکور داداشم مامانم استرس داشت، بابامو ورداشت رفتن بیرون حوزه امتحانی. همون موقع یه پسره داشت میومد بیرون، مامانم از یه دختره بغل دستش پرسید مگه هنوز دو ساعت نمونده؟ دختره گفت چرا، ولی اینا سیاهی لشکرن. پنج دقیقه بعد داداشم خندان داشت میومد بیرون با مامانم چشم تو چشم شد :)))
بچه بودم مادربزرگم منو میبرد حموم عمومی با خودش، هر بار هم با اسم رمز “و هنوز کچک وچوئه، و ر حالی نئونه” ما رو میبرد تو حموم. اواخر دیگه زنها شاکی شده بودند که بابا این تو کوچه ما رو میبینه میشناسه، سلام علیک میکنه، خلاصه اعتراضات زیاد میشه، زور مامان بزرگم نرسید دیگه :)))))))