@heamiri
حوالی سه سالگی، احتمالا جمعه بود. مادربزرگ روی ایوان نشسته، خانه سینی برنج در دست مشغول پاک کردن بود. بعداز نهار؛ وقت خواب ظهر روی پاهایش تکانم میداد و تصنیف سنگ خارا را برایم میخواند. این تنها تصویرم از مادربزرگ است. این تصنیف هنوزم برایم خاطره است.
@heamiri
یادمه چهاردست و پا راه میرفتم و دختری نوجوان با موهایی قهوه ای و لخت و جلو چتری با لبخند منو از زمین بر میداره و تو آغوشش میگیره و میبره هوا و من از زاویه بالا دارم به اون و فرش و اتاق نگاه میکنم
صدایی یادم نمیاد از این خاطره ولی تصویرش رو یادمه
دختر همسایه مون بوده ظاهراً
@heamiri
۳ ساله، توی انباری پر از کتاب و کارتن، داشتم با کبریتی که از آشپزخانه دزدیده بودم بازی میکردم کبریتا رو روشن میکردم و مینداختم روی کتابا، حوصلهم سررفت رفتم حیاط بازی کنم چند دقیقه بعد پدرم داشت با شلنگ آب آتش انباری رو خاموش میکرد
@heamiri
شماها چرخ و فلکی ها که تو کوچه ها می چرخیدن را ندیدید.آهای بچه ها چرخ و فلکی اومده...!چرخ و فلک هایی تزیین شده با کاغذ رنگی های فرفره که با باد می چرخید.شادی و صدای خنده ی من و دو برادرم.روی اون چرخ و فلک کوچک حس می کردم، تو آسمون هستم. هنوز هم از یادآوریش شاد میشم.پنج سالگی...
@heamiri
من قهر کردم و سر سفره غذا نمیخورم. مامانم با تنفر داره نگام میکنه که چندان برام مهم نیست چون پدرم داره دلداریم میده. پسزمینه یه اتاق تیره و محقره. حدود سه سالگی
@heamiri
تو راه پله ساختمان خاله م گم شدم. خیلی ترسیده بودم. بقیه بچه ها چند لحظه قبلش از راه پله بالا/پایین رفته بودن و من تنها مونده بودم و نه می دونستم چطوری برم پیش بچه ها و نه راه برگشت به خونه خاله رو می دونستم. چند دقیقه بعد یکی اومد بغلم کرد و برد داخل خونه و نجاتم داد.
@heamiri
یه خرگوش توی بغلم، ایستادم رو به زمینی شخمزده تو حیاط خونه. روبهرو در انتهای زمین شخمزده، باغی پر از درخت به و اناره. خرگوش توی بغلم میشاشه و من رهاش میکنم و لای درختها گم میشه. اوایل فروردینه و من به گمانم سه یا چهار سالهام.
@heamiri
دو سالگی کامل؛وقتی از شیر گرفته بودنم.یه شب توی یه اتاق با سقف چوبی،چند نفر نشسته بودن. چای می خوردن و به خاطر شیر خواستن سر به سر من میذاشتن.گویا منم اخم می کردم بهشون و به اخم کردنم هم غش غش میخندیدن.ته سیگار یکیشون رو برداشتم و توش فوت کردم. بعدا فهمیدم که طعم تلخ بهمن بود.
@heamiri
سه ساله بودم پدر بزرگم مرده بود. دست در دست پدرم داشتم پلههای خونهاش رو بالا میرفتم و با صحنهی شیون و گریهزاری حدودا ۲۰ زن مواجه شدم که در وسط آنها مادر و مادربزرگم رو به یاد دارم بعد سرم روبرگردوندم سمت دیگر خونه و چندین مرد ساکت سر در گریبان فروبرده رو دیدم.
@heamiri
سهسالهام. زیر کرسی.با صدای خواهر بزرگم بیدار میشوم. برایم شیرکاکائوی «میکا» خریده است. خم میشود. زیر بغلم را میگیرد. بلندم میکند. آمیزهای از دو احساس ترس و شادی فرا میگیردم. بالا میروم. دست کوچکم را به لامپ میزنم. تلویزیون سیاهوسفید در دارمان را از بالا میبینم.
سال ۵۹
@heamiri
نمیدونم چند سالم بود اما توی هواپیما رفتمW.C. جیش کردم، از مامانم پرسیدم میریزه پایین مامانم گفت آره وقتی از فرودگاه رسیدیم خونه داییم رفته بود حموم لباساشم شسته بود روی بند بودن مامانم بهش گفت جیش ریخت روی سرت داییمم گفت آره نمیدونم کار کی بود مجبورشدم برم حموم لباسهامم بشورم
@heamiri
رو تخت نشستم از لای نرده ها به در نگاه میکنم. زنی با مانتو و مقنعه سورمه ای میاد. مادرم از کار اومده. حدود 1سالگی.
پ.ن: مادر شبکار و پدر صبحکاره یه فاصله نیم ساعته بین رفتن پدر و رسیدن مادر هست. منو تنها میذاشتن چون وقتی بیدار میشدم خیلی اروم بودم.
@heamiri
تقريبا سه ساله ام،توي يه آتليه عكاسي. قراره عكاس از من و خواهرم عكس بگيره. همه از ژست بانمك من خنده اشون مي گيره ولي من عصباني ميشم كه چرا دارين به من مي خندين. چشمام پر اشك ميشه :)