محکم بغلم کرد، تنم را به خودش فشار میداد و تلاش میکرد لبهایم را ببوسد. با هر چه در توان داشتم تقلا میکردم که خلاص شوم. ۱۴ سال از آن روز میگذرد و من با مرور اتفاق، به اندازه همان لحظهها پر از نفرت و ترس و عجز و خشم میشوم.پلهها را دو تا یکی کردم و خودم را پرت کردم توی کوچه/
نوشتن این چند سطر از سختترین کارهایی است که کردهام. قرار است ماجرایی را بخوانید که ممکن است آدمی را که نزد خیلیهایتان فردی خردمند و فرهیخته و داناست و از روشنفکرهای محبوب، به کل زیر سؤال ببرد. این روایت را سالها حمل کردهام و دیگر دلیلی برای حمل مصلحتاندیشانهشان نمیبینم/
تابستان ۱۳۸۵ یک نمایشگاه از گچبریهای ساسانی در موزهی ملی ایران (طبقهی بالای سالن ایران باستان) برگزار شد. من آن زمان خبرنگار گروه هنر خبرگزاری میراث فرهنگی بودم و موزهی ملی و برنامههایش از مهمترین حوزههای خبریام. قرار شد از این نمایشگاه یک گزارش بنویسم/
میدانستم آیدین آغداشلو پژوهش مفصلی روی گچبریهای ساسانی انجام داده و به ذهنم رسید از دید او گزارش بنویسم. موافقت کرد، اما اصرار عجیبی داشت به اینکه بروم دفترش و از آنجا باهم به نمایشگاه برویم./
چند ماه قبلتر که برای مصاحبه به دفتر کار نقلیاش در کوچهی سلحشور، خیابان سهروردی رفته بودم، آخرهای مصاحبه، وقتی منتظر بودم همسرم بیاید دنبالم، شروع کرد به تعریف کردن از زیبایی صورتم و آخر هم اضافه کرد با این چشمهای زیبا حیف نیست این چند کیلوی اضافه را کم نمیکنی؟/
بهخاطر سابقهی آشناییمان و با اتکا به اینکه میدانست متأهل هستم و اتفاقا همان عصر از همسرم دعوت کرد برای نوشیدن چای به دفترش بیاید، این حرف عجیبش را گذاشتم به پای اینکه چون سنی ازش گذشته به خودش اجازهی نصیحت میدهد/
روزی که قرار بود به موزهی ملی برویم، رفتم دفترش. زنگ زدم و اطلاع دادم که رسیدهام و منتظرم که بیاید بالا (دفترش در زیر زمین ساختمان بود و همهی پنجرههای کوچکش با کتابخانههایی که تا سقف رفته بود پوشانده شده بود و راهی به بیرون نداشت). گفت هنوز آماده نیست/
گفتم منتظر میمانم، اصرار کرد که در این گرما چرا بیرون منتظر باشی؟ بیا پایین تا من آماده میشوم در گرما نمانی. حس خوبی نداشتم و احساس خطر میکردم. با این حال آنقدر اصرار کرد که رویم نشد بیشتر بر نرفتن پافشاری کنم. احساس میکردم پافشاریام توهینآمیز است./
حتی از داشتن این احساس ناراحت بودم و خودم را بابت بدبینی سرزنش میکردم. ۲۴ساله بودم و کمتجربه، و مثل بسیاری از زنان همسالم نگران وجههام بودم. دوست نداشتم دیگران، بهویژه فردی در حدواندازهی آغداشلو فکر کند خام و بیتجربهام و از روابط «معمولی و انسانی» را برداشت اشتباه دارم./
از پلهها پایین رفتم، دیدم لای در باز است.جرأت نکردم داخل شوم. صدایش کردم، گفت بیا تو دارم لباس عوض میکنم. نرفتم. همچنان پشت در ماندم تا خودش آمد. لُخت بود و فقط یک عبای قهوهای روی دوشش بود. خشکم زده بود. خون در بدنم منجمد شده بود و عضلات و استخوانهایم از مغزم فرمان نمیبردند/
سر کوچهی سلحشور یک سوپرمارکت بود، نمیفهمیدم دارم چه کار میکنم. یک بطری آب خریدم و نشستم روی پلهی مغازه و صورتم را با آب شستم. میخواستم لبهای بوسیده شده را در اسید حل کنم. از لبهایم بیشتر از هر چیزی بدم میآمد./
چند دقیقه گذشت؟ نمیدانم. «استاد» از خانه بیرون آمد و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، آمد به سمتم و گفت برویم؟! انگار هیچ ارادهای از خودم نداشتم. رفتم. مثل یک مردهی متحرک به موزهی ملی وارد شدم، با هم گچبریها را دیدیم و صدایش را ضبط کردم./
دیگر هیچ چیز، مطلقاً هیچ چیز، از آن روز یادم نیست. اینکه بعدش کجا رفتم؟ چه کردم؟ چه احساسی داشتم؟ همه از ذهنم پاک شده. فقط یادم هست که فردایش گزارش را تنظیم کردم، انگار با نوشتن گزارش قرار بود آن پرونده بسته شود و من از شر هجوم این احساسات متناقض و آلوده خلاص شوم./
همهی این سالها از ترس کسانی که خواهند گفت مدرکی برای اثبات ادعایت نداری، یا کسانی که حاضر نیستند بپذیرند آغداشلو با تمام دانش و هنرش یک آزارگر جنسی است، سکوت کردم اما حالا احساس میکنم این سکوت از سر ترس و مصلحت شایستهی من نیست. تمام.
@SOmatali
سارا جان، دختر شجاع، هرگز احساس عجز نکن در مقابل افراد اهریمن صفت و پست . همین شکستن سکوتت نشان از قدرت تو در مقابل کریه المنظر، حقیر و پستهای همچون آغداشلوهاست. درود برتو دختر زیبای ایران زمین.